شهرام فرهنگی
اختاپوس پر از آدمهای فربه بود؛ رستورانی بزرگ در انتهای یک پاساژ که همه جایش میز غذا چیده بودند. روی سکوهای کنار دیوارها پر از ظرفهای مکعبی بود که غذا را گرم نگهمیداشتند. پیتزا، سیبزمینی سرخشده، قارچهای سوخاری و انواع غذای فوری از پشت شیشهها دیده میشدند. روی میزها هم پر از سوسیسهای فرورفته لای نان و کالباسهایی بود که میان نانهای تست چپانده شده بودند. آدم فکر میکرد: «هوس هم باشد، با نصف یکی از همین تستهای پر از کالباس و سس خفه میشود.» اما در اختاپوس اغلب تنها به هم میخورد، بس که هم باید حواسشان به بشقاب پر میبود و هم رسیدن به ظرف غذای بعدی که پر از برشهای هوسانگیز پیتزا بود. و سیبزمینی! وای! سیبزمینی داغ با سس کچاپ! باید حواسشان به همهچیز میبود و گاهی متوجه نمیشدند با شانهشان چانهای را له کردهاند و گذشتهاند. بشقابها تا نزدیکهای سقف پر بود از پیتزا و تکههای استیک و سوسیس و سالاد و سس و یک نوع سالاد دیگر و سالادی دیگر که با تکههای کالباس و خیارشور و پیازچه درست شده بود و چیزهای دیگر. آدمهای فربه میان یکدیگر میلغزیدند و بشقابهایشان با یک دست حمل میکردند. آنها دست دیگرشان را برای برداشتن غذاهایی نیاز داشتند که هنوز در بشقاب دیده نمیشدند.
آنوسط بچههای چاقی هم بودند که دنبال بزرگترها میدویدند. با ظرفهایی که قدشان نمیگذاشت خوب پر شوند. بزرگترها هم که حواسشان به بشقاب خودشان بود. بچهای چاق کف رستوران افتاده بود و شیون میکرد. بشقابش برگشته بود روی شلوارش و بچه از گریه سیاه شده بود. مادرش کنار یک میز ایستاده بود، میخورد و میکشید. درون اختاپوس از روی صندلی فلزی یکی از میزهای وسط رستوران اینطور بهنظر میرسید.
من با دوستی رفته بودم که صورتی بزرگ و پهن، پوشیده شده با ریش انبوه داشت و 2متر قد.
چیزی شبیه به همان چیزی که همین الان از سرتان گذشت. انسانی پهن و طویل که باید از هر چارچوبی با احتیاط رد میشد. او هیچ وقت در کافهها احساس راحتی نمیکرد. روی صندلیهای ظریف چوبی که برای رمانتیک کردن فضا درنظر گرفته شده بودند، شبیه به محکوم به اعدامی بود که روی صندلی برقی نشانده باشند. میترسید تکان بخورد و صدای مرگ چوب از زیرش بلند شود. کافه بههم میریخت، دختر و پسر و غیره دورهاش میکردند و بعد از عبور ثانیهای ترس، از صحنه مضحکی که میدیدند به خنده میافتادند. کافه برای او جای مناسبی برای بروز احساسات نبود.
یعنی اصلا احساس راحتی نمیکرد که بتواند که به سایر احساساتش فرصت بروز بدهد. او از جایی به اسم اختاپوس با عشق حرف میزد. طوری که وقتی حرف میزد مدام مجبور میشد آب دهانش را قورت بدهد و بعد با جزئیات از ظرفهایی بزرگ بگوید که از غذاهای فوری پر شدهاند و آنجا هر قدر بخوری باز هم میتوانی بخوری. چون فقط مبلغ ورودی میگیرند و بعد از آن آزادی هرقدر دلت خواست بخوری. اختاپوس برای او معجزه بود. نه اینکه قبل از آن هیچ رستورانی وجود نداشت که برای جذب شیفتههای غذا از چنین ایدهای استفاده نکند ولی در آنها اگر رکورد میزدی بهشان برمیخورد. یکیشان به بهانهای میآمد سر میز و میگفت: ببخشید، شما هنوز سیر نشدید؟! او خودش این برخورد را تجربه کرده بود. البته گفته بود «نه» و یک پیتزای دیگر هم خواسته بود.
ولع غذا چگونه ارضاء میشود؟
درون اختاپوس
تجربهای از یک شام زیستن با شیفتههای غذا
در همینه زمینه :