• سه شنبه 11 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 21 شوال 1445
  • 2024 Apr 30
یکشنبه 1 مهر 1397
کد مطلب : 31423
+
-

یک آلزایمری چگونه از گذشته به حال می‌رسد؟

جدایی از جبروت

روایت روزگاری که رنگِ گذشته ندارد

جدایی از جبروت

محمد عدلی

به‌سختی چندنفر از نزدیکانش را با کمک حافظه بلندمدت به‌جا می‌آورد. شاید هم اتفاقی است که چنداسم را به زبان جاری می‌کند. کسی چه می‌داند چه درنظرش می‌گذرد. به‌سختی می‌تواند کلمات را پشت سر هم قرار دهد. بیشتر جملاتش، با کلماتی ناقص و بدون سر و ته پیش می‌رود و به جایی نمی‌رسد. گاهی با تشخیص درست رنگ لباس اطرافیان یا یک کلمه به‌جا، شوق فرزندانش را بر‌می‌انگیزد اما برای او و اطرافیان دیگر هیچ‌چیز معنای همیشگی را ندارد.

نشانه‌ها و نمادها هم فراموشی گرفته‌اند.

عرقچین سبز را به نشانه سیادت روی سرش می‌گذارند اما هیأت سابق را به او نمی‌دهد.

روی تخت نشسته و پاهای ورم‌کرده‌اش را آویزان کرده است. به اطراف چشم می‌اندازد اما از آن اقتدار و شوکت همیشگی خبری نیست.
زمانی با اشاره چشم، اطرافیان را متوجه خواسته‌اش می‌کرد؛ حالا چشم‌ها هم گیرایی سابق را ندارد.



انگار همانطور که خانه‌اش را برای رهایی از پله‌ها به طبقه پایین آورده‌اند، خودش را نیز از جبروت جدا ساخته‌اند. حالا همه دلتنگ آن ابهت دوست‌داشتنی شده‌اند. دلشان برای شوخی‌های کنایه‌آمیزش تنگ شده؛ برای زمانی که بالای خانه کنار ورودی بالکن می‌نشست و قبل از آنکه مستقر شود برایش پشتی می‌گذاشتند؛ برای زمانی که تا سیگار بهمن باریکش را برمی‌داشت، اطرافیان با عجله دنبال کبریت می‌گشتند؛ برای زمانی که خاکستر سیگارش به مرحله فروپاشی می‌رسید و نوه‌ها بر سر رساندن جاسیگاری با هم رقابت می‌کردند. حالا سیگارکشیدن را هم از یاد برده است.

سر سفره همه زیرچشمی نگاهشان به او بود تا هرچه در امتداد انگشت اشاره‌اش است را به دستش برسانند.

نمی‌دانم همسایه‌های قدیمی در این چندسال با صدای اذان چه‌کسی برای نماز صبح بیدار می‌شوند؛ حاج بابا عادت ٥٠ساله‌اش را ناگزیر ترک کرده است؛ موذن دیگر اذان نمی‌گوید؛ نه توانی برای مسجدرفتن دارد نه حافظه‌ای برای نمازخواندن.

خیلی چیزها از دست رفته اما هنوز برایش یک «جهان» باقی مانده است.‌ تر و خشکش می‌کند. روزها مراقب خورد و خوراکش است و شب‌ها را خواب و بیدار صبح می‌کند که مبادا حاج‌جعفر بی‌خواب نشده باشد. جهان‌خانم، همسری را با مادری در‌هم‌آمیخته تا بهشت را زیر پایش محکم کرده باشد.

جهان از دنیا بزرگ‌تر است که اگر چنین نبود حالا که خودش در بیمارستان بستری شده، تنها دغدغه‌اش نگهداری از همسر آلزایمری‌اش نبود. پرده اشک را روی چشم اطرافیان می‌بیند اما بدون آنکه تغییری در صدا و لحن کلامش ایجاد شود؛ بدون آنکه چشمانش رنگ حسرت بگیرد یا قلبش از آرامش و اطمینان تهی شده باشد، می‌گوید: «از هیچ‌چیز نمی‌ترسم. عمر خود را کرده‌ام. فقط نگران بچه‌هایم هستم که اگر من نباشم، گرفتار نگهداری از پدرشان می‌شوند». 

زندگی‌اش را با استرس و سختی گذرانده؛ از همان نوجوانی که به خانه شوهر رفته تا زمانی‌که به تهران کوچ کرده‌اند و زندگی را بسامان رسانده‌، با سرنوشت سرشاخ بوده است.

حالا روی تخت خوابیده است؛ جایی که هیچ وقت تحملش را نداشت. طاقت نشستن را هم ندارد چه رسد به خوابیدن. همه او را ایستاده دیده‌اند؛ با شانه‌های استوار. با صلابت راه می‌رود و نمی‌خواهد به کسی تکیه بدهد. او خود تکیه‌گاه است.

بیمار در بیمارستان در کانون توجه است اما او هیچ وقت نمی‌خواهد نقش اول باشد. نمی‌خواهد، روی تخت بخوابد و حتی بچه‌هایش دورش بگردند. او خودش پروانه است، نمی‌خواهد شمع باشد و دیگران در آتش‌اش بسوزند. روحش خیبری است؛ دود ندارد، فقط سوز دارد. همیشه سوخته تا دیگران بال بگیرند.

حالا که راهی بیمارستان شده همه می‌خواهند نقش او را بازی کنند. می‌خواهند پروانه باشند و دورش بگردند اما  مگر دل چند نفر در این دنیا به اندازه دریاست؟ مگر روح چند نفر در این دِیر خراب‌آباد، آن‌قدر بلند است که دنیا درنظرش نیاید؟ مگر کسی می‌تواند آن‌قدر فداکار باشد که هیچ سهمی از دنیا نخواهد؟ 

او یک فرشته است. بال‌هایش را پشت نجابتش پنهان کرده و روی زمین راه می‌رود تا دنیا جای قابل تحمل‌تری برای اطرافیانش شود. سنگ صبور همه است اما درد خودش را به کسی نمی‌گوید که اگر گفته بود، کارش به بیمارستان نمی‌کشید. رنج‌ها را برای خودش برمی‌دارد و عافیت را به فرزندانش می‌دهد. هرگز حاضر نیست این موازنه را برهم بزند حتی روی تخت بیمارستان.

ماموریتی که خدا به این فرشته داده، همین است؛ «خودت را فراموش کن».
 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :