آنومی بر بیماریهای روانی چه تأثیری دارد؟
به نام ترس، یأس، اضطراب
کورش ساسانی| رواندرمانگر:
آشفتگیهای اجتماعی معمولا 2 تأثیر اولیه دارند؛ ترس و یأس. در ترس، آدمها از تعادل نسبیای که در زندگی، چه به شکل فردی و چه خانوادگی، ایجاد کردهاند، خارج میشوند. آنومی در بستر جامعه به شکل عوامل کنترل نشدنی اتفاق میافتد چون تعادل فرد بههممیریزد و این آشفتگی او را دچار ترس میکند. اما در یأس بهوجود آمده پس از این ترس، بهعلت ناتوانی، فرد دچار ناامیدی میشود و در بعضی این ناامیدی بهخشم بدل خواهد شد. در مرحله بعد، این ترس و یأس خود را مدام تولید و بازتولید میکند. وقتی این دو حالت بر زندگی فرد سایه میاندازد، اتفاق دیگری رخ خواهد داد. آدمها دیگر به راحتی نمیتوانند چشماندازی برای زندگیشان ترسیم کنند و همین معضل تازهای برای زندگی فرد ایجاد میکند. درصورتی که آدمها نتوانند چشماندازی برای خود و خانوادهشان متصور شوند، به نبودن در آن اتمسفر فکر خواهند کرد. مفهوم مهاجرت در این وضعیت با تعریفی که ما از مهاجرت داریم کمی متفاوت است. اگر چه در مفهوم کلاسیک مهاجرت نوعی برنامهریزی وجود دارد؛ در این موقعیت مهاجرت بهمعنای فرار و در اینجا نبودن است. فرد میخواهد از سیل آشفتگی در امان بماند. همین کار مجموعهای از ترسها و اضطرابها را ایجاد میکند. مهاجر مثل درختی است که از خاک بیرون کشیده شده و قرار است در خاک دیگری کاشته شود. اینکه در خاک دیگری پا بگیرد، ممکن است هیچگاه محقق نشود.
بیماری مزمن اضطراب
اما اگر آنومی قرار باشد بیماریای برای فرد ایجاد کند، اضطراب مزمن خواهد بود؛ اضطرابی که همه درگیر آن هستند و فقط سطوح آن در افراد متفاوت است. کسانی که زندگی باثباتتری دارند، کمتر دچار اضطراب میشوند و آنها که ثبات کمتری دارند، بیشتر درگیر این اضطراب خواهند بود. اما این تنها خود مسئله نیست که ما را درگیر میکند، هر مسئله شامل پیامدهایی است که سلسلهوار فرد را درگیر خواهد کرد؛ مثلا وقتی فرد دچار آشفتگی اجتماعی میشود، امنیت اجتماعی، آرامش و آسایش اجتماعی او بههم میخورد و به تبع آن دچار هراس اجتماعی میشود؛ به این معنا که حضور در فضاهای اجتماعی میتواند برای او پرخطر باشد. دور از ذهن نیست که وقتی در جامعهای فقر فراگیر شود، موازی آن دزدی و خفتگیری و... هم زیاد میشود. وقتی این اتفاقات پشت هم و تکرارشدنی باشد، فرد دچار جامعهگریزی خواهد شد. به این معنا که جامعه او محدود به فضاهای کوچکتر، خلوتتر و آشناتری میشود. پس این امر روی روابط آدمها مؤثر بوده و آنها را دچار بیاعتمادی میکند. همه اینها الزاما بهمعنای بیماری نیست اما گاهی در سطح فردی و اجتماعی گریبان انسانها را میگیرد و هر کدام پیامدهای خاص خود را دارد و در بلندمدت آثار سوئی بر زندگی فرد خواهد داشت؛ مثلا افراد به سرنوشت بچه خود فکر میکنند و اینکه او را کجا ببرند و اصلا بچهدار شوند یا خیر؟
پلههای مسدود فرار
راه گریز اما شاید به آن معنا وجود نداشته باشد. فرار بهمعنای رفتن از مملکت نیز برای همه ممکن نیست یا شاید به صلاح نباشد. بهطور کلی رفتن و جای دیگری زندگی کردن برای بعضی آدمها ناممکن است. مثل این است که سیلی در حال نابود کردن همهچیز باشد و راه گریز شما که در مسیر این سیل قرار گرفتهاید شاید پیدا کردن جایی امن، زنده ماندن یا پناه گرفتن و بهبود شرایط شخصیتان در این گذر باشد. ما آنقدر قدرت و توان نداریم که سیل را متوقف کنیم و نهایت کارمان محافظت از خودمان برای زنده ماندن است. همین باعث میشود جنبههای خودخواهانه فردی پررنگتر شود و این امر، افراد را به سمتی سوق دهد که آدمها اول به خود، نزدیکان و عزیزانشان فکر کنند و بعد به دیگران. شاید البته در آن شرایط در موقعیت نرمالی نباشیم که از آدمها توقع انتظار نوعدوستی داشته باشیم.