پیکر 135شهید جنگ تحمیلی روی دستان مردم شهر تشییع شد
روز وداع یاران
خالهای آمده بود بهدنبال پیکر خواهرزادهاش؛ به پهنای صورت اشک میریخت و دنبال نام او در بین شهدای در حال تشییع میگشت. آرام میگفت: خاله به قربانت برود چرا اینقدر دیر آمدی؟ مادر چشمانتظار تو پر کشید و رفت و باز هقهق گریه میکرد. مادری پیر که به سختی راه میرفت، گوشه تابوت شهید دیگری را گرفته بود و اشک پهنای صورتش را پر کرده بود و زیر لب ذکر میگفت.
برای تشییع پیکر 135شهید دفاعمقدس از جلوی دانشگاه تهران جمع زیادی از خانوادههای شهدا، مسئولان و مردم عادی آمده بودند و در این بین حضور پدرها و مادرهای پیر شهدا که با عصا و واکر آمده بودند، بیشتر چشمگیر بود؛ کسانی که بهدنبال یوسفان گمگشته خود بین پیکر شهیدان بودند؛ عزیزانی که سالها و دهههاست، ردشان را در خواب میبینند. خانوادههایی که فرزندانشان مفقودالاثر هستند و با یک قاب عکس لرزان در دست پشت کامیونهای حامل شهدا گام بر میداشتند؛ «سلام پسرم؛ خوش آمدی؛ پسرم پسر مرا ندیدی؟» و قاب عکس را رو به پیکر شهدا میگرفتند و اشک میریختند. با دیدن این لحظات حتی عکاسها و خبرنگاران که برای پوشش خبری آمده بودند، کار را رها کرده و اشک میریختند. در میان تشییعکنندگان پیکر شهدا جوانان بهخصوص جوانان دهههای70 و 80 هم بسیار به چشم میآمدند؛ آنهایی که از جنگ تحمیلی هیچ خاطرهای ندارند و داستانهای رشادت سربازان و سرداران وطن را در فیلمها و کتابها و قاب عکسها دنبال کردهاند ولی حالا میخواهند که پرچمدار باشند و راه را ادامه دهند. کنار خیابان انقلاب چند توریست خارجی هم ایستاده بودند و هاج و واج از دیدن جمعیت و تابوتهای شهدا که با پرچم سهرنگ کشورمان فرش شدهاند و روی دستها روان بودند، از این لحظهها عکس میگرفتند.
لابهلای جمعیت چند نفر با دستهگل آمده بودند به استقبال شهدا؛ دستهگلهای قشنگی که انگار برای دیدار پدر یا برادر جوانی که تازه از راه دور آمده، خریداری شده است. بین چشمها رد اشک شوق نخستین دیدار بود یا بغض باز شده چندینساله؛ تشخیص آن سخت بود اما هرچه بود؛ شور و هجران را نمایندگی میکرد. یکی از عکاسان حاضر در جمعیت میگفت قبل از پوشش مراسم تصور میکرده است تنها با خانواده شهدا و یا بچههای جبهه و جنگ روبهرو باشد ولی تصاویر دیگری را شاهد بوده است. «دهه هفتادیها و هشتادیهایی که تصوری از جنگ نداشتند هم آمده بودند و طوری همراه تریلی پیکر شهدا شده بودند که انگار در بطن آن روزگار بزرگ شدهاند و حالا به استقبال رفقای شهیدشان آمدهاند. جوانهایی با تیپها و عقاید مختلف که هیچ سانسوری در لباسهای تنشان و موهای سرشان وجود نداشت ولی اشک در چشمانشان موج میزد.»
خیلیها پرچم یاحسین(ع) دستشان بود یا پرچم ایران را در آسمان به گردش در میآوردند و همه حواسشان به یک چیز بود و آن هم پیکرهای فرزندانی بود که سالهاست دور از وطن بودند و حالا به خانه بازگشتهاند. فرزندانی که پدر و مادرهایشان با قامتهایی خمیده به استقبالشان آمده بودند ولی شوق انتظار را در جانشان میشد، احساس کرد. 135شهید به خانههایشان در کشور و شهر باز گشتند و دیروز روی دوش مردم به معراج رفتند. پیکرهایی که به سالها انتظار 135جفت چشم مادران و پدران و... پایان دادند.
مکث
بدرقه پرشور
پیکر مطهر 135شهید گمنام دوران دفاعمقدس که طی عملیاتهای اخیر تفحص توسط کمیته جستوجوی مفقودان ستاد کل نیروهای مسلح کشف شده، روز پنجشنبه از مقابل دانشگاه تهران تشییع شد. این شهدا از عملیاتهای کربلای5، والفجر8، والفجر یک و مناطق شلمچه، شرهانی، جزیره بوارین، نفتشهر و سومار هستند. از این تعداد شهدا، 17شهید شناسایی شدهاند که در اختیار خانوادههایشان قرار خواهند گرفت و پیکر 45شهید دیگر احتمال شناسایی دارند. در این مراسم برخی چهرههای لشگری و کشوری همچون سرلشگر عزیز جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران، سیدمحمدعلی افشانی شهردار تهران، حجتالاسلام ابوترابیفرد، سیدحسن قاضیزادههاشمی وزیر بهداشت و... حضور داشتند.
روایت برادر شهید مفقودالاثر از بازگشت پیکر شهدا:
شاید برادرم شهید گمنام باشد
برای خانواده شهدای مفقودالجسد و مفقودالاثر انتظار هیچوقت کهنه نمیشود. این داغ همیشه تازه میماند. الان 34سال از زمان مفقودالاثر بودن برادرم حمیدرضا رضازاده میگذرد، هنوز وقتی اسم حمیدرضا میآید مادرم به گریه میافتد. در این سالها همیشه و در همه حال روایت مفقودالاثر شدن برادرم را مرور میکنیم. نمیدانم شاید برادرم در میان شهدای گمنام باشد. تنها چیزی که از برادرم میدانیم این روایت است: «قبل از شروع عملیات بدر، حمیدرضا به همراه چند نفر از همرزمانش مأمور شدند تا پل تدارکاتی دشمن را تخریب کنند. با تخریب این پل، نیروهای تدارکاتی دشمن زمینگیر میشدند، بنابراین آنها نفوذ کردند به خاک دشمن. حمیدرضا بهعنوان فرمانده این عملیات در میانه راه میفهمد این راه، برگشتی ندارد. همرزمانی که بعدها خبر شهادت او را آوردند، روایت میکنند که شهید در نقطهای قبل از شروع عملیات تخریب، به نیروها گفت هر کسی دوست دارد میتواند برگردد ولی من باید وظیفهام را انجام دهم. همرزمان حمیدرضا برایمان روایت میکنند وقتی او به سمت پل رفت حتی یکبار هم پشت سرش را نگاه نکرد تا ببیند کسی او را همراهی میکند یا نه. همرزمان او را تنها نگذاشتند و با حمیدرضا نزدیک پل شدند. بعد از آن فرمانده نزدیک پل مستقر شد و افراد سعی میکردند مهمات را به او برسانند. در دقایق پایانی عملیات تخریب، دشمن آنها را شناسایی میکند. برخی از افراد زخمی و شهید شدند. برادرم پل را منفجر کرد ولی بعد از آن انفجار هیچ اثری از حمیدرضا پیدا نشد.» سرنوشت حمیدرضا برای خانواده او نامعلوم است. برادرش باور کرده که حمیدرضا در انفجار پل شهید شده، اما برای پدر و مادر باور این ماجرا سخت است. برادر شهید میگوید: «در این سالها، بارها آزمایش دیانای انجام دادهایم. هرگاه اثری از شهدای عملیات بدر پیدا میشود بهسرعت خودمان را به معراجالشهدا میرسانیم. حتی در مورد شهدای گمنام عملیات بدر هم حساسیت نشان میدهیم ما بهدنبال نشانهای از برادرم هستیم و تا آخر عمر این انتظار با ما همراه خواهد بود.» محمدرضا رضازاده در مورد اهمیت بهدست آمدن یک نشانه از یک شهید مفقودالاثر یا مفقودالجسد میگوید: «اگر ردی از برادرم پیدا شود دردهایمان تسکین پیدا میکند. این برای ما خیلی اهمیت دارد. هنوز خیلی از خانوادهها هستند که اثری از جگرگوشههایشان نیست. وقتی شهید میآورند، شهید گمنام تشییع میشود، خانوادهها کمی آرام میگیرند و با خود میگویند جستوجوها ادامه دارد، شاید اثری از عزیزانمان پیدا شود.»
روایت خواهر دانشجوی مفقودالاثر عبدالصمد عظیمی از کاروان شهدا:
مرا ببر سر مزار فرزندانم
وقتی شهید گمنام برای تشییع میآورند، انگار عبدالصمد ما را تشییع میکنند. برای خانواده یک مفقودالاثر چه جایی بهتر از مزار یک شهید گمنام است؟ من و خانوادهام در طول این سالها تنها سر مزار شهدای گمنام آرام و قرار گرفتهایم. برادرم دانشجوی رشته شیمی بود. بسیجی شد و رفت جبهه. 4نفر بودند در جزیره مجنون. رفته بودند برای شناسایی. روزهای آخر جنگ بود سال67. با ماشین بودند. رفتند اما هیچ اثری از آن 4نفر پیدا نشد. هیچکس نمیداند چه بر سر آنها آمده، حتی خودروشان هم پیدا نشد. نه خبری، نه ردی و نه نشانهای. 30سال میگذرد و هر روزش یا معراج الشهدا بودیم یا با آنها در تماس هستیم که شهید جدید آوردهاند یا نه. بهدنبال یک نشانه و یک اثریم. تنها ما نیستیم. در معراج الشهدا مادران، خواهران، برادران و پدران بسیاری هنور چشمبهراهند. دیگر از مادر پنهان میکنیم. آخرینبار که شهید گمنام آوردند حالش خیلی بد شد. برایمان خیلی عجیب بود؛ هیچوقت اینگونه به هم نمیریخت. نمیدانم شاید به او الهام شده که پسرش در آن کاروان باشد و شاید کهولت سن امانش را بریده و دیگر توان انتظار ندارد. به مادر نگفتیم که دیروز کاروان شهید گمنام تشییع کردند. تلویزیون را هم خاموش کردیم. اما هوای مزار شهید گمنام کرده، از دیشب میگوید: «مرا ببرید سر مزار فرزندانم».