قصههای کهن

در سمرقند بودیم و خوارزمشاه، سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده، جنگ میکرد.
در آن محله، دختری بود عظیم صاحب جمال؛ چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود. هرلحظه میشنیدم که میگفت: «خداوندا کی روا داری که مرا به دست ظالمان دهی و میدانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.»
چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر میبردند و کنیزکان آن زن را اسیر میبردند، او را هیچ المی نرسید و با عنایت صاحب جمالی، کس او را نظر نمیکرد. تا بدانی هر که خود را به حق سپرد از آفتها ایمن شود و به سلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشود.
فیه مافیه- مولوی