• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
شنبه 10 شهریور 1397
کد مطلب : 28845
+
-

دوران جنگ جهانی دوم در ایران چگونه گذشت؟

بهش می‌‌گفتن سال‌های دمپختکی!

گپ‌وگفت با شاهدان عینی جنگ جهانی دوم در ایران

بهش می‌‌گفتن سال‌های دمپختکی!

لیلا شریف

جنگ که آمد با خود گرسنگی و مرگ آورد؛ روزهای سیاه و شب‌های سیاه‌تر. شهر و روستا فرقی نداشت، جنگ دستان سیاهش را گشود و همه را با خود به سال‌های بلوا، به سال‌های سیاه کشاند. پیرمردها و پیرزن‌هایی که این روزها 80سالگی را از سر گذرانده‌اند، اگر حافظه‌شان یاری کند، نقطه تلخ و مشترکی را از کودکی و نوجوانی‌شان در سال‌های دور دهه20 به یاد دارند؛ سال‌هایی که ناگهان جنگ جهانی آمد و ایران را با خود به مرگ و قحطی برد. سال1320 بود که ایران درگیر جنگ جهانی دوم شد. راه‌آهنی که از جنوب شروع و بعد از پیچ خم بسیار به شمال ایران ختم می‌شد، دلیل خوبی بود تا ایران نقش پل پیروزی را برای متفقین (انگلیس، فرانسه، آمریکا و شوروی) در برابر آلمان‌ها بازی کند. انگلیس از جنوب و شوروی از شمال وارد خاک ایران شدند. ایران اشغال شد و متفقین برای سیرکردن سربازان‌شان یک راه ساده انتخاب کردند؛ دست درازی به انبارهای غذای مردم ایران.


متولد 1309: مردم با خون گوسفند هم غذا درست می‌کردند

ملیحه قاسمی که در سال1320، تازه 11سالش شده بود، اندکی ذخیره مانده در حافظه‌اش را بالا و پایین و چشمانش را ریز می‌کند و می‌گوید: «خیلی اون سال‌ها یادم نیست اما یه چیزایی خوب یادمه و هیچ وقت یادم نمیره. اون زمان نون گندم نایاب شده بود. برادرم نخود می‌آورد و آرد می‌کردیم با همون آرد نخود ما نون می‌پختیم. خوب یادمه مادرم همش نگران دل‌درد ما بود، هی می‌گفت از این نون زیاد نخورید، سنگینه و دلتون درد می‌گیره».

وقتی حرف از سختی‌های جنگ جهانی به میان می‌آید، ملیحه خانم حرفم را قطع می‌کند و از مهربانی مردم در اوج سختی‌ها حرف می‌زند: «می‌دونی! ما زمین کشاورزی داشتیم و خیلی گرسنگی نکشیدیم. یکی از برادرهام برای انگلیسی‌ها کارگری می‌کرد واینجوری می‌تونست برای ما چندتا بسته خرما بیاره خونه. یادمه که آدم‌‌های لب مرز وضعیت‌شون بدتر بود. اومدن همدان و سمت شهر ما . مردم بهشون خونه دادن و ازشون پذیرایی کردن، حتی یادمه یه خانمی که باردار بود و این مدت توی شهر ما زندگی می‌کرد، بعد از اینکه بچه‌ش به دنیا اومد اسم شهرمون که شِوِرین هست رو روی بچه‌ش گذاشت».  اما همه روزهای مردم در زمان جنگ با کمک همشهری‌هایشان به خوبی نمی‌گذشت، آنطور که ملیحه‌خانم می‌گوید مردم آنقدر در تهیه وعده‌های روزانه‌شان تحت فشار بودند که مجبور می‌شدند برای آنکه چیزی را به اسم غذا سر سفره‌شان بگذارند به راه‌های عجیب و غریب متوسل شوند؛ «یه چیزی که یادمه در مورد کشتن گوسفند بود. اون سال‌ها گوسفندرو که می‌کشتن خونش‌ر‌و بیرون نمی‌ریختن، مردمی که غذا نداشتن از سر ناچاری موقع کشتن گوسفند یه کنار می‌ایستادن و وقتی گوسفند رو کشتن، خونش رو جمع می‌کردن و باهاش غذا درست می‌کردن».

متولد 1294: سبزه‌میدان؛ محل جمع شدن مردم برای شنیدن اخبار جنگ‌جهانی

سلمان مروتی از بازاریان قدیمی که در همان سال‌ها حجره‌ای در بازار تهران داشت، از شیوه شنیدن اخبار در روزهای بازشدن پای ایران به جنگ جهانی دوم می‌گوید؛«اون زمان، افرادی که رادیوی شخصی داشتن، محدود بودن ولی جاهای عمومی مثل قهوه‌خونه‌ها می‌شد پای رادیو نشست و اخبار رو شنید. اون زمان روزنامه هم چاپ می‌شد ولی آدم باسواد کم بود. تصویر واضحی که از اون دوران یادمه، جمعیتی بود که موقع رفتن به سرکار، در سبزه‌میدان می‌دیدم. مردم دور یک نفر که سواد داشت جمع می‌شدند تا اون مرد با صدای بلند اخبار روزنامه مرد امروز رو بخونه». مروتی در مورد فضای سیاسی ایران پس از برکناری رضاشاه در زمان حضور متفقین در ایران، می‌گوید: «بعد از اینکه رضاشاه از طرف انگلیس‌ها خلع و پسرش محمدرضا به جاش نشست با وجود وضعیت نامناسب اقتصادی، فضای سیاسی بعد سال‌ها خفقان باز شده بود». 

متولد 1304: از ترس جنگیدن، هفته‌‌ها در دل کوه زندگی کردم

عباس جعفریان که به‌خاطر سرطان حنجره صدایش به سختی‌ شنیده می‌شود، روایتش از سال‌های جنگ جهانی با خاطرات تلخ گره خورده و هر کلامش با افسوس همراه است. او که در روزهای سال1320، 16سال داشت، ‌از نخستین مواجهه‌‌اش با جنگ جهانی می‌گوید: «دخترم! اون زمان من 16سالم بود. تازه جنگ شده بود. می‌خواستن ما رو برای جنگ بفرستن جنوب. من که هنوز سنم به سربازی نرسیده بود، اما اومدن توی دهاتمون و به‌زور می‌خواستن همه پسرا رو ببرن جنگ».

عباس آقا جزو آن دسته از پسرهای جوانی بود که از هراس رفتن به سربازی آن هم قبل از سن قانونی، تصمیم به فرار از محل زندگی‌اش گرفت؛ «وقتی برای اجباری دنبال ما اومدن، من و چند نفر از پسرا توی روستا نبودیم، یکی از همسایه‌هامون اومد و بهمون خبر داد که نیاییم روستا. ما هم یه هفته توی دل کوه زندگی کردیم. بعد از یه هفته، سیدمحمود که اتومبیل داشت، اومد دنبالمون و باهاش به تهرون فرار کردیم. وقتی رسیدم تهرون، سریع یه کار توی گاراژ پیدا کردم و یه مدت طولانی توش موندم و بیرون نیومدم. کارم شده بود غذا درست کردن برای کارگرها و بارکش‌ها». مشکل حنجره پیرمرد گواه علاقه او به سیگار است تا جایی که رد این علاقه در خاطراتش از آن سال‌ها نمایان است؛ «اون زمان سیگار گرون بود، سیگار از دو زار شده بود، سه تومن! یکی رو داشتیم که سیگاری بود، بنده خدا همش دنبال سیگار بود، دیگه هرچی گیرش می‌اومد، می‌کشید».  میان صحبت‌‌‌هایمان، حرف به آدم‌هایی کشیده شد که در آن سال‌های بلوا، همنشین و همکار عباس‌آقا در گاراژ بودند؛ «قیافه یکی از بچه‌های گاراژ جلو چشامه، بنده خدا یه بچه مریض داشت، اینقدر نتونست دوا و غذا پیدا کنه که آخر بچش مرد، همون یه دونه بچه‌روداشت و بعد مردن بچش حتی می‌خواست خودش رو بکشه اما نتونست. دیوونه شد و تا آخر عمرش همینجوری موند». سال دمپختکی، نامی بود که بعضی بعدها برای سال‌های جنگ‌جهانی دوم انتخاب کردند، ریشه آن هم به غذایی برمی‌گشت که در آن زمان‌ها در میدان تجریش بین مردم پخش می‌شد؛ «اون زمان وضع غذا خیلی بد بود، همه گشنه‌بودن. از طرف دولت غذا می‌پختن، غذا که نه! باقالی و برنج با شن و ماسه با هم دم می‌کردن. مردم هم با ظرف می‌رفتن صف می‌ایستادن. سال‌ها بعد وقتی حرف از اون زمان می‌شد، بهش می‌گفتن سال‌های دمپختکی!».

متولد 1312: نان را با طعم «خاک اره» می‌خوردیم

حسین حسینی که اهل تربت‌حیدریه است، این روزها چندان حال خوشی ندارد اما روایت‌هایی از آن سال‌‌ها در خاطرش است:«عادت داشتیم که شب‌ها دور رادیو جمع می‌شدیم، خبر شروع جنگ رو از رادیو شنیدم.ما ساعت‌های طولانی برای تهیه نون در نونوایی صف وایمیستادیم و آخرش هم نونی به دستمون می‌رسید که توی آرد خاک اره قاطی کرده بودن و وقتی نون از تنور بیرون می‌اومد، ‌تیکه‌تیکه می‌شد».

این خبر را به اشتراک بگذارید