دختری که به گوشهایش چسب میزدند
مهدیا گلمحمدی/ روزنامهنگار
آن سال به جای باران زلزله میآمد. ناگهان ابر سیاهی قارقارکنان از روی تبریزیها و چنارها بلند میشد و گربههای محل هر یک به سوراخی میخزیدند. حتی سوسکها هم ناگهان غیبشان میزد. آب حوض وسط حیاط هم موج بر میداشت و لبپر میشد. 2 ماهی حوض اما انگار کر باشند عاشقانه دور هم میچرخیدند. عشقی که گاهی با دهانی باز به صافی راهآب کنار حوض ختم میشد. داخل همین خانه بچه که بودیم حتی تابستانها هم باران میبارید. آنوقتها سامان همه را گاز میگرفت، لیلا گوشه چادرش را و منم که دندان درست و درمانی نداشتم فقط کبود میشدم. لیلا 6ساله هم که بود چادرچاقچور میکرد و نگاهش را از همه میدزدید. شبهای تابستان زنعمو عذرا دستش را روی گردسوز کاسه میکرد و تمام غصههای آن روز را روی شیشه گردسوز آه میکشید. شعله با ناز و کرشمه جا خالی میداد اما بعد با چند آه و فوت تسلیم خاموشی میشد. تاریک که میشد لیلا با آن چادر سیاهش تنها برنده بازیهای قایمباشک ما دخترعمو پسرعموها بود. بعدها که فهمیدیم بلبله گوش است و به گوشهایش چسب میزنند، سر بازیهای آی تخممرغ گندیده یا عمو زنجیرباف آنقدر یواش شعر میخواندیم که تلافی کرده باشیم. چسب روی گوشهایش مثل ماهیهای حوض وسط حیاط کرش کرده بودند. بعدها عمو ناصر که انگار حرفهایش را لای سبیلهای آکولادیاش مهمتر جلوه میداد گفته بود گوشهای لیلا از زیر چادر معلوم است. همین شد که دانشجوی سال پنجم پزشکی همچنان نیمهکر بود و به گوشهایش چسب میزد. آن سالِ زلزله، سامان که دیدن دخترعمویش برایش قدغن شده بود به سربازی رفت. ماهیهای عاشقپیشه فامیل یکیشان کر بود و آن یکی هم برای کسی حرفی نداشت که بزند. سامان داخل کلانتری 104درکه یک کار مهم بیشتر نداشت. تنومند و ورزشکار بود و برای پایین بردن هر کوهنورد بخت برگشتهای که جانش را بالای یخ و برفهای کوه جا گذاشته بود یا افتاده و استخوانش شکسته بود دست به دامن او میشدند. برانکارد در آن شیب معنا نداشت و کار فقط کار خود سامان بود. سرش را میبرد به سمت کوهنورد و در چشم بر هم زدنی مثل گونی برنج میانداختش روی شانهاش و یک نفس تا پایین میآوردش. 21 ماه خدمت بود که خبر آوردند دختری را باید از کوه پایین ببرد. موقع زلزله سنگی از بالای کوه به پایین لغزیده بود و هر چه دختر را صدا زده بودند تا پناه بگیرد، انگار کر باشد از جایش جم نخورده بود.