محسن حسینیطاها/خبرنگار
از بیاتفاقی رنج میبرم. انگار روزها فتوکپی همند. شبها هنگام خواب تصویر متفاوتی از فردا در ذهنم رسم میکنم. فردا طرحی برای همبستگی معلولان کرج خواهم نوشت، مطلبی درباره مشکلات روز جامعه به روزنامه خواهم داد یا حداقل از یکی از دوستان آهنگسازم خواهم خواست که در ساعات خلوتی پارک به کافه بیاید تا با هم ترانهای تنظیم کنیم.
صبح میشود، کسی در گوشم میخواند که همه راهها از من آغاز میشود اما من مدتهاست با لپتاپم تنها هستم؛ لپتاپی که همیشه چند فایل حروفنگار متفاوت که هیچ ربطی هم به هم ندارند، روی آن باز است. چشمانم از این فایل به آن فایل میدود و ذهنم دربهدرتر از آن در یک فضای آشفته، به این طرف و آن طرف.
دوست داشتم کرج بهعنوان یک کلانشهر، سازمانی غیردولتی در راستای افزایش آگاهی عمومی نسبت به افراد دارای ناتوانی داشت. افزایش آگاهی عمومی آرمانی بود که باعث شد 5 سال پیش کتابهای خود و همسرم را داخل چرخ خرید بگذارم و به بزرگترین پارک شهر بروم، بر سکوهای سیمانی بنشینم و نظر عابران را با این جمله که کتابها نوشته خودمان است، جلب کنم.
فصل سرد نگاههای پرسشگر، قدمهای مردد و جملات عجیب و غریب عابران با سختیها و البته دقایق تأثیرگذارش سپری شد. وقتی دهها نسخه از کتابها بهدست همشهریان رسید، ارتباطات دوستانه شکل گرفت و کمی بعد در کنار بساط کتابفروشی افرادی بودند که دغدغهای ورای وقتگذرانی عصرانه در پارک را داشتند.
تشنگی چند سال دوری از دانشگاه و محروم بودن از فضای علمی تحریریه بهدلیل معلولیت، به آبباریکهای گوارا رسید. عصرها در کنار چرخ خرید من که در بازی وارونه چرخ روزگار به چرخ فروش کتاب تبدیل شده بود، حلقهای دوستانه شکل میگرفت که هرچند با آنها تناسب سنی قابلتوجهی نداشتم اما این ارتباطات و بحثها شوق دوباره خواندن و نوشتن را در من زنده کرد. جوانی از لزوم شکلگیری پستمدرن در غزل امروز میگفت و پیرمردی از کانت و ویل دورانت نکته میآورد و سومی با خواندن تصنیفهای قدیمی، عقده دیرینهام را زنده میکرد که نه دست توانایی برای بردن به ساز دارم و نه گویش گویایی برای خواندن آواز و ایکاش در این وانفسای نداشتن و نتوانستن لااقل بتوانم میراثدار لایقی برای معینی کرمانشاهیها و بیژن ترقیها باشم. این بود که به جنگ روانی با تقویم فصول رفتم که پاییز و زمستانی در کار نباشد و خدای طبیعت، پارکنشینی را از من نگیرد. تا اینکه با پیگیری من و همسرم و البته همکاری سازمان پارکهای کرج، اتاقی در پارک به کلبه کتاب تبدیل شد و جای آن چرخ خرید را چند قفسه از کتاب و اسباببازی و لوح فشرده گرفت.
هنوز آرمان فرهنگسازی و تغییر نگاه جامعه در سرمان بود اما یادمان رفته بود که دهه80 تمام شده، فعالیتهای اجتماعی رنگ باخته، تحریمهای اقتصادی زندگیها را فلج کرده و اگر مازلو هم بتواند در این شرایط به پلههای دوم و سوم نیازهای انسان بیندیشد رستم دستان است. با ناامیدی فایل مربوط به تشکیل انجمن را میبندم. همسرم که لیسانس علوم اجتماعی است و 2کتاب در زمینه فرهنگسازی برای معلولان تالیف کرده، مشغول آمادهکردن مواد اسنک است و امیدوار است در عصر تابستانی کلبه، مردمی که حوصله یا شاید بودجه خرید کتاب را ندارند، لااقل اسنک بخورند و من به این فکر میکنم که آیا با مردمی که خسته از یک روز کاری در کساد بازار چه کنم چه کنم به کافه ما پناه آوردهاند و تمام دلخوشیشان این است که دور از چشم ماموران پارک «لبکارون» بخوانند، میتوان از نیازها و دردهای جامعه معلولان سخن گفت و یک تشکل مردمی برای حمایت از این قشر بنیانگذاری کرد؟
آیا میتوان از جوانهای خسته که دغدغه اشتغال دیوانهشان کرده و همنشینی جز جاسیگاریهای لبریز ندارند، خواست جمعهها بیایند و ویلچرها را هل بدهند تا همه با هم به بام کرج برسیم و لزوم حضور اجتماعی معلولان را به همه گوشزد کرد؟
با خود میگویم شاید در این بلبشو که بعد از یک سال از انتخاب شوراها هنوز مدیریت شهری کرج شکل نگرفته، نتوان تشکل مردمی بنا کرد. بگذار در کسوت یک روزنامهنگار باقی بمانم و فرهنگسازی را در همین وادی ادامه دهم. موضوعات کهنه و نخنمای 2دهه گذشته در سرم دور میزند، اما ایکاش میتوانستم از هرچه کلیشه رها شوم و ناگفتهها را بگویم. مثلا بگویم ورای همه حمایتها که باید و نیست، چرا همهچیز باید تحتالشعاع ایدئولوژی و سیاست قرار گیرد که یک زوج معلول نتوانند بدون استرس به خواب بروند. از خستگی ذهنی چای مینوشم. میگویم بگذار برای ساعتی هم شده، فرهنگسازی برای معلولان را رها کنم. ترانه بسرایم و یادگاری در هنر باشم.
به دور و برم نگاه میکنم. همین جوانهایی که بهخاطر موی بلند یا سر و وضع غیرهمگون با عرف و سنتهای دست نخورده، در نگاه نسل دیروز بیتحرک، بیانگیزه و خالی از احساس مسئولیت، قلمداد میشوند، همین گیتار بهدستان کز کرده بر صندلی کافه، هر یک منبعی از استعداد و شور و شوق ترنم و ترانهاند اما هنگامی که کنارشان مینشینم و با اشتیاق از آغاز یک همکاری در زمینه موسیقی با آنها حرف میزنم، میبینم که چنگال کثیف مافیا به هنر نیز رسیده و وقتی عزیز کرده این و آن نباشی و آنقدر بصیرت نداشته باشی که کی بخوانی و چه بخوانی و برای که بخوانی و سالار بیرقیب عرصه هنر شوی، سریالها و کنسرتها را تسخیر کنی، باید هم محو شوی و بنویسی و بسرایی و در کشوی میزت تلنبار کنی.
سرخورده از همهچیز و همهکس لپتاپم را خاموش میکنم و به آشپزخانه میروم و به این فکر میکنم که ایکاش میتوانستم در آمادهکردن مواد اسنک به همسرم کمک کنم.
پنج شنبه 25 مرداد 1397
کد مطلب :
27263
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/GW5J
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved