یادگاریهای محمدجواد
روایت همسر شهید الوندی از مردی که مهربانیاش در کوچههای نبرد جنوبی جا ماند
سیده کلثوم موسوی| خبرنگار
فارغالتحصیل رشته مدیریت بازرگانی و از جوانان مؤمن، متواضع و پرتلاش بود. سال ۱۳۹۷ زندگی مشترک خود را آغاز کرد و حاصل این ازدواج، دختری 11ماهه به نام «پناه» و دختری 2ماهه به نام «پروا» است که 4 ماه بعد از شهادت پدر به دنیا پا گذاشت. 2یادگاری که حالا قرار است ادامهدهنده زندگی پدر باشند. محمدجواد الوندی، متولد چهارم مهرماه ۱۳۷۳، از اهالی محله نبرد جنوبی تهران، در دوم تیرماه ۱۴۰۴ هنگام انجام مأموریت در محوطه اداره رسانه «بیانگستر» در سئول، به شهادت رسید.

تکیهگاه یک عمر
هوای خانه کوچک نبرد جنوبی هنوز آمیخته با عطر حضور اوست؛ قاب عکسش کنار گهواره پناه، یادآور مهربانی مردی است که تکیهگاه بود. همسرش با نگاهی آرام اما پر از دلتنگی میگوید: «با اینکه 2سال از من کوچکتر بود اما هیچوقت در رفتارش متوجه این مسئله نشدم. چه بسا آنقدر عاقل و منطقی بود که همیشه در همه تصمیمهایی که میخواستم بگیرم، اول با او مشورت میکردم.» کلماتش آهسته و شمرده ادا میشود؛ گویی هنوز در ذهنش صدای مشورتهای همسرش طنین دارد: «همیشه پشتیبانم بود در همه زمینهها، بهخصوص برای یادگیری و آموزش تشویقم میکرد.»
درد فراق در چشمان پناه
در گوشهای از تهران، زنی هنوز هر شب رو به قاب عکس شوهرش نجوا میکند و دختری کوچک به تصویر پدر لبخند میزند. در خانهشان سکوتی خاص حاكم است؛ فقط صدای بازیهای کودکانه پناه است که فضا را زنده نگه میدارد. همسر شهید با نگاهی خیره به قاب عکس همسرش میگوید: «من درد فراق پدر را در چشمان پناه و گریههای پروا حس میکنم، با اینحال دم نمیزنم، چون باید محکم و قوی بمانم و بتوانم این یادگاریهای ارزشمند را با عشق و جان بزرگ کنم. در تمام این ماهها و روزها که بدون او میگذرد، دلم همچنان بیقرار است، اما وقتی میبینم تا نامش میآید جز از خوبی و مهربانی و بامعرفتی او سخن نمیگویند، دلم آرام میشود و به او افتخار میکنم.»
میدانست چطور به خدا وصل شود
اکرم عصاری از فرزند دلبندش چنين ميگويد: «محمدجواد با عشق به امامحسین(ع) بزرگ شد و هرسال منتظر ایام محرم بود؛ حتی این عشق و علاقه در کارها و نوع رفتارش مشخص بود. یادم میآید دوران کودکی برایش یک زنجیر عزاداری گرفته بودم ولی برایش سنگین بود اما آنقدر ذوق شرکت در مراسم محرم را داشت که زنجیر به آن سنگینی را حمل میکرد. عشقی که تا لحظه آخر همراه محمدجوادم بود. چند سال پیش زمانی که تازه ازدواج کرده بود، یک روز همراه همسرش دنبالم آمد و گفت: میخواهم امشب شما را ببرم بیرون و یک شام خوب دعوتتان کنم. از محلههای هاشمآباد سر درآوردیم و به یک فلافلی که میز و صندلیهایش بیرون بود رفتیم، شام 3تا ساندویچ فلافل گرفت. اطراف جایی که نشسته بودیم آقایی با لباسهای کهنه و سر و وضع آشفته نشسته بود؛ کارتنخواب بود. محمدجواد برایش غذای بهتری خرید. من و همسرش با خنده گفتیم: تو به ما شام اعیونی فلافل دادی و به این آقا همبرگر دوبل؟ محمدجوادم دلش دریا بود گفت: ما همیشه شام خوب میخوریم اما این طفلیها غذای خوب نمیخورند. این شكل محبتکردنهایش عجیب به دلم مینشست. برای سالگرد پدرش غذای نذری میپختم و میبرد در محلههای فقیرنشین و بين كارتنخوابها پخش میکرد. خوب میدانست چطور به خدا وصل بشود.»
مکث
پدری که برای همیشه رفت
این روزها، نور تازهای خانه دلداغدیده همسر شهید را روشن کرده. همسر شهید الوندی از حس و حال گرم آغوشی میگوید که با وجود دو فرزند یادگار از شهیدش، معنای دیگری یافته است: «وقتی پناه به دنیا آمد، شوهرم کنارم بود و در همه کارها کمکحالم بود. با اینکه دو شیفت کار میکرد، اما وقتی به خانه میرسید، لباسهای پناه را عوض میکرد. شبها اگر پناه گریه میکرد، مرا بیدار نمیکرد و خودش او را میخواباند. اما حالا پروا که دو هفته است به دنیا آمده، هم نور چشم و روشنی خانهام شده است اما وقتی محبتهای عاشقانه همسرم را به یاد میآورم، دلم میسوزد که امروز در کنارم نیست.»