موشهایی با کله گربه
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
به کیوسک روزنامهفروشی که رسیدم ایستادم و صفحه اول روزنامهها را از نظر گذراندم. تیترها مختلف بود. هر روزنامه تیتر خودش را داشت. برایم جالب بود که از صحبت یک وزیر چطور این همه تیترهای متفاوت و متضاد بیرون میآید. یک روزنامه از قول او نوشته بود: «ما آمادهایم.» دیگری نوشته بود: «آمادگی، شرایط خاصی میخواهد.» یکی هم از همان سخنرانی این تیتر را بیرون کشیده بود: «شرایطش را نداریم.» وزیر هم که عکسش در روزنامههای مختلف ریز یا درشت چاپ شده بود، انگار که فکر من را خوانده باشد، گفت: «خیلی فکر نکن، این روزنامهها همیناند.»
به وزیر گفتم: «خب، حالا واقعاً آمادهای یا نه؟»
- جدی نگیر؟
- چطور؟
- اینها را فقط برای خوشایند خبرنگارها میگویم.
- آها! فهمیدم.
این را گفتم و راهم را گرفتم و رفتم. هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودم که دستی به شانهام خورد. وزیر بود. گفت: «از اینکه در روزنامه جاخوش کنم خسته شدم. بیا قدم بزنیم.» حوصله نداشتم. گرانیها کمرم را شکسته بود.
کلاغی که بالای درخت بود به محض دیدن وزیر آمد روی شانهاش نشست و از خاطرات خوشی که در حیاط وزارتخانه این وزیر داشت صحبت کرد و در آخر گفت: «لانه مرا از درختی که در حیاط بود برداشتند و حالا روی درختها کارتنخواب شدهام. مگر به این سادگیها خس و خار گیر میآید که خانه درست کنم.»
من که تا این جای کار همراه وزیر و کلاغ بودم راهم را کج کردم و سراغ گرفتاریهای خودم رفتم. مدتی بود یک موش که کله گربه روی تنش بود میآمد و خوراکیهای مرا میخورد. نمیدانم از کجا خانه مرا پیدا کرده بود.
میخواستم آن موش- یا گربه- را بکشم، اما از داد و بیداد این گروههای حمایت از حیوانات ترسیدم. قدمهایم به شکلی عصبی، محکم برداشته و دوباره به زمین کوبیده میشد. در یک آن بدون آنکه اراده در کار باشد فریاد زدم: «لعنت به هر چه موش و گربه.» در یک آن صدها موش که کله گربه داشتند از سوراخها بیرون آمدند و مرا خوردند.
فردا صبح روحم که از مقابل کیوسک رد میشد کلی تیتر دید که همگی از من گفته بودند. تیتر یکی از آنها خیلی جالب بود؛ روتیتر با خط ریز نوشته شده بود؛ انجمنهای حامی حیوانات ضمن حمایت از موش- گربهها تأکید کردند: و بعد هم تیتر درشت آمده بود که «خوردن انسان حق حیوانات است».