• سه شنبه 13 آبان 1404
  • الثُّلاثَاء 13 جمادی الاول 1447
  • 2025 Nov 04
سه شنبه 13 آبان 1404
کد مطلب : 266363
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/G5RN0
+
-

عارف 12‌ساله

روایت‌های خواندنی مادر شهید دانش‌آموز رضا پناهی در تلویزیون همشهری

گزارش
عارف 12‌ساله

الناز عباسیان | روزنامه‌نگار

گاه تاریخ، در قامت نوجوانان شجاع خلاصه می‌شود؛ همان‌ها که جثه‌هایشان برای لباس رزم کوچک بود، اما حماسه‌هایی بزرگ آفریدند و در دفتر مشق‌شان با جوهر خون نوشتند«رفتم تا از وطنم دفاع کنم.» به مناسبت روز سیزدهم آبان که در تقویم به نام «روز دانش‌آموز» ثبت شده، در برنامه «جان ایران» تلویزیون همشهری، میزبان معصومه حمامی‌اصل، مادر شهید نوجوان، رضا پناهی بودیم؛ بانویی که قهرمانی ‌ عارف را در دامان پرمهر خود پرورش داده است. در ادامه، بخش‌هایی از صحبت‌های این مادر را می‌خوانید. ناگفته نماند شرح دلدادگی‌های این مادر به فرزندش در کتابی با عنوان «عارف 12ساله» منتشر شده است.

پسرم را از امام‌رضا ع  گرفتم
پسرم سال 1349 در کرج متولد شد. اسمش را خودم انتخاب کردم؛ چون عاشق امام‌رضا(ع) بودم و «رضا» را هم از او خواسته بودم. البته در خانه، گاهی «بابک» هم صدایش می‌کردیم؛ وقتی ناراحت می‌شدم و می‌خواستم دعوایش کنم، دوست نداشتم با اسم «رضا» خطابش کنم اما خودش همیشه می‌گفت «فقط با اسم رضا صدایم کنید.» وقتی انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، رضا هشت‌ساله بود و کنار ما در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. همیشه برایش از قصه‌های اهل‌بیت(ع) می‌گفتم و تمام وقایع کربلا را با صبر و حوصله برایش توضیح می‌دادم. قصه‌های مذهبی را خیلی دوست داشت. نزدیک محرم که می‌شد، بچه‌های محله را جمع می‌کرد و هیئت راه‌می‌انداخت و خودش مداحی می‌کرد.

پای برهنه به خانه برگشت
رضا خیلی دست و دلباز بود. از چیزهایی که خیلی دوست‌شان داشت می‌بخشید. خاطرم هست یک‌بار از مسجد برگشت و سریع رفت پاهایش را شست. گمان کردم طبق عادت همیشگی‌اش است و شک نکردم‌ اما وقتی قبل از خواب رفتم تا کفش‌ها را جمع‌وجور کنم، متوجه شدم کفش‌های رضا نیست. پرسیدم «پسرم، کفش‌هایت کجاست؟» گفت «کفش‌هایم را به یکی از نوجوانان نمازگزار مسجد دادم.» ظاهراً کفش‌هایش در مسجد گم شده بود، اما رضا نتوانسته بود بپذیرد که آن نوجوان با پای برهنه به خانه برگردد. کفش نویی را که خودش دوست داشت به او داده و خودش پابرهنه به خانه برگشته بود. وقتی این را شنیدم، بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم «پسرم، کار بسیار خوبی کردی. خداوند تک‌تک قدم‌هایت را دیده و با این کار، رضایت او را جلب کرده‌ای.» فردای آن روز برایش یک جفت کفش جدید خریدم. همیشه به او یاد داده بودم به دیگران توجه کند؛ حتی گفته بودم «اگر دو دست لباس داری و دیدی کسی لباس مناسبی ندارد، حتماً یکی را به او بده.» او در بخشش خوراکی‌ها و لقمه‌های مدرسه‌اش هم همین طور بود. 

وصیتنامه‌اش را ضبط کرد

وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، رضا 10ساله بود و از همان زمان، دغدغه اعزام به منطقه را داشت. با توجه به سن کمش، مخالفت‌های زیادی با او شد و ما توانستیم تا 12‌سالگی مانعش شویم. او بسیار عاشق خدا بود و این را در وصیتنامه صوتی و مکتوب خودش هم ذکر کرده بود. او با عشق به جبهه رفت. می‌گفت «شاید سنم کم باشد، اما به همه ثابت می‌کنم که بچه نیستم.» و واقعاً هم همین‌طور بود؛ او بسیار باهوش و زیرک بود. نمونه زرنگی او را در ضبط وصیتنامه‌ صوتي‌اش می‌توان دید. رضا پانزدهم آبان‌ماه ۱۳۶۱ به منطقه اعزام شد. یک روز قبل از اعزام، از من خواست تا برایش یک نوار کاست تهیه کنم تا وصیتنامه ‌اش را به صورت صوتی ضبط کند؛ وصیتنامه‌ای که سراسر عشق و ایمان به خدا بود. اگر امروز این وصیتنامه صوتی نبود، شاید وصیتنامه مکتوبش، به دلیل سن‌کم، مورد تردید قرار می‌گرفت. رضا 27 بهمن 1361 در قصر شیرین وقتی تنها 12 سال داشت به شهادت رسید.







 

این خبر را به اشتراک بگذارید