
راز ژورژ پیرمرد شوریده محله جوادیه

سمیرا باباجانپور؛ روزنامهنگار
پیرمردی پریشانحال و شوریده، با قامتی خمیده، آرام و آهسته در خیابانهای محله جوادیه قدم میزد. فرقی نمیکرد تابستان باشد یا زمستان؛ همه او را با بارانی کرمرنگ میشناختند. جوانها دورهاش میکردند تا برایشان از اکرانهای بهروز سینما و قصه هنرپیشهها بگوید.
این تصویری از ژورژ است؛ پیرمردی که سالها ساکن محله جوادیه بود. استاد منصور آذری، مجسمهساز، وقتی سراغ خاطرات روزهای کودکیاش در محله جوادیه میرود، ژورژ را به یاد میآورد و او را «خاطره بصری» اهالی این محله معرفی میکند.
آذری میگوید: «ژورژ را از همان دوره راهنمایی به یاد دارم؛ مردی با قدی متوسط که کمی سمت چپ بدنش لمس بود و لنگانلنگان راه میرفت. بهخاطر صبرش اغلب جوانهای محله سر به سرش میگذاشتند، اما او به دل نمیگرفت. هیچگاه چهره عبوس و ناراحتی از او به یاد ندارم. بیشتر حوالی خیابان ۲۰متری جوادیه قدم میزد. نکته جالب درباره او علاقهاش به سینما بود. فیلمی نبود که اکران شود و او ندیده باشد. گاهی فیلمی را بیش از ۳ ، ۴ بار میدید. هر کس میخواست فیلمی ببیند، از او راهنمایی میگرفت.» این پریشانحالی و علاقه وصفناپذیر ژورژ به سینما بیدلیل نبود. آذری میگوید: «سالها بعد از مرگ ژورژ، دوستی را ملاقات کردم. او راز زندگی ژورژ را اینگونه روایت کرد؛ ژورژ از هممحلهایهای ارمنی ما بود. روزی همراه دخترش به سینما میرود. متأسفانه در همهمه و شلوغی سینما، دخترش گم میشود و به هر دری میزند، ردی از دخترش پیدا نمیکند. چون خودش را مقصر گمشدن فرزندش میدانست، دچار جنون میشود. بعد از چند سال، بیماری روحیاش کمی فروکش میکند، ولی او مانده بود تنها و سرگردان. از همان موقع، هر روز به سینماهای شهر میرود تا شاید ردی از دخترش پیدا کند؛ آنقدر که میشود پای ثابت سینماهای شهر. ژورژ سمبل خاطرات محله جوادیه است، ولی کمتر کسی قصه این شوریدگی را میداند. دلم میخواهد تندیسی از ژورژ برای محله جوادیه بسازم.»