
خبر آخر؛ شهادت
خبرنگاری برای احسان ذاکری شغل نبود

سیده کلثوم موسوی | خبرنگار
نه فقط در عرصه خبر که در اغلب میدانهای علمی و فرهنگیهم حاضر بود. در راهپیماییها و هر صحنهای که نیاز به روایتگری داشت، او را میدیدی. خبرنگاری برایش یک شغل نبود، رسالت بود؛ حافظ کل قرآن و فرزند اول خانواده بود؛ خبرنگاری متعهد که منش و روش پرثمرش با ثبت شدن نامش در شمار شهیدان ماندگار شد. احسان ذاکری، ۳۳ ساله و خبرنگار حوزه دفاعمقدس، روز دوم تیرماه ۱۴۰۴ در حمله رژیم صهیونیستی به سازمان بسیج مستضعفین به شهادت رسید. روایت مادر و همسر شهید ذاکری درباره زندگی او پیش روی شماست.
حافظ قرآن و عاشق کار خیر
مریم امیری، مادر شهید خاطرات پسر را از روزهای نوجوانی آغاز میکند:«احسان عاشق کارهای خیر و مذهبی بود، گویی با انجام کار خیر جانی دوباره میگرفت. یادم میآید نوجوان که بود نیمه شعبان آمد و گفت مامان میخواهم با بچههای همسایه برای رهگذران شربت درست کنم. آنقدر ذوق داشت که نمیتوانم بیانش کنم.
انشاءالله امام زمان (عج) ما را جزو یارانش حساب کند. وقتی کلاس سوم بود، در کلاس حفظ قرآن مسجد ثبتنامش کردم. از جزء30شروع کرد و بعد از 5سال حافظ کل قرآن شد. اگر آیهای را یاد نمیگرفت، گریه میکرد تا همان شب یاد بگیرد. در مسابقات قرآنی رتبه آورد و بیشتر هم آیه ۳۵ سوره نور را میخواند؛ میگفت آرامش میدهد.» حاجیه خانم امیری کمی مکث میکند و رشته کلام را از سر میگیرد: «احسان با همسرش گروهی را برای کمک به نیازمندان تشکیل داده و دوستانشان هم در این مسیر همراهش بودند. هر چند وقت یکبار مبالغی را جمعآوری میکردند و بهصورت غذا و گوشت قربانی بهدست نیازمندان میرساندند.»
همراه بهشتی مشترک
هدی رجبی، همسر شهید، از علاقه مشترکشان به یک شهید میگوید تا آنجا که روز عروسی هم به مزار آن شهید میروند: «از همان جلسه اول خواستگاری فهمیدیم خدا ما را برای هم آفریده است. حتی وقتی پرسیدم شهید مورد علاقهتان کیست؟ احسان گفت شهید نوید صفری؛ همان شهیدی که از مدتها پیش حامی معنوی من شده بود. همین همفکری، دلمان را مطمئنتر کرد.
پس از عقد در حرم حضرت عبدالعظیم(ع)، با لباس عروس و داماد به زیارت مزار شهید نوید رفتیم. در همه فراز و نشیبهای زندگی همواره به او متوسل میشدیم و دستگیریهایش را میدیدیم. حتی 3 سفر اربعین هم با یاد او گذشت.
روز وداع با احسان، از خدا خواستم مانند شهید نوید صفری یاور دل حاجتمندان باشد. زندگیمان کوتاه بود، اما سرشار از عشق. احسان جوانی مذهبی، معتدل و مهربان بود. هیچوقت بدون هدیه گلدان به خانه کسی نمیرفت. جمعهها با هم خانه را نظافت میکردیم، زیاد با هم بیرون میرفتیم. غذا خوردن در بیشتر رستورانهای شهر را تجربه کردیم. هر بیستوهفتمماه پیام تبریک عاشقانه ماهگرد میفرستاد. در این 3 سال حتی یکبار هم با هم اختلاف پیدا نکردیم. احسان شهیدگونه زندگی کرد و عاقبت هم به مقام شهادت رسید؛ سرانجامی که در شأن او بود.»
دلشوره دائمی و روزهای بیخبری
خیابانهای تهران در جنگ۱۲روزه شاهد اشکها و قدمهاییبود که بهدنبال نشانهای از عزیزانشان بودند تا دلشان آرام بگیرد.عرفان ذاکری، برادر شهید، از روز حمله به سازمان بسیج میگوید: «هرچه با تلفن احسان تماس میگرفتیم جواب نمیداد. از شدت نگرانی شروع به پرسوجو کردم.
کمی بعد پیامی از یکی از دوستانش رسید که ساختمان سازمان بسیج را زدهاند و مجروحان را به بیمارستان بعثت بردهاند. همراه پدرم به بیمارستان بعثت رفتیم. صحنهها شبیه روزهای دفاعمقدس بود که از قاب تلویزیون دیده بودم؛ خانوادهها در صف بودند تا اسم عزیزانشان را بین مجروحان پیدا کنند. اسم احسان نبود. به سردخانه رفتیم، آنجا هم خبری نبود. 3 روز تمام زنگ میزدیم و جوابی دریافت نمیکردیم. بالاخره در چهارمین روز جستوجو پیکرش را از زیر آوار بیرون آوردند و به ما خبر دادند. وقتی پدرم وارد آمبولانس شد، پیکر احسان را بغل کرد؛ با وجود 3 روز زیر آوار بودن، بدنش سالم بود.»
رسالت خبرنگاری
خبرنگاری برایش عشق بود؛ حرفهای که از نوجوانی آغاز کرد و تا آخرین لحظه ادامه داد. عرفان توضیح میدهد: «سال ۱۳۹۰ به واسطه دبیران دبیرستان فرهنگ وارد عرصه خبر شد. مدتی در دفتر اسناد رسمی کار میکرد، بعد به خبرگزاری دفاعمقدس رفت و سپس ایکنا. پشتکارش سرانجام او را به سازمان بسیج رساند. بهشدت عاشق خبر بود؛ لپتاپش آنقدر کار کرده بود که فقط با برق روشن میشد. مدام خبرها را بالا و پایین و فقط خبر موثق منتشر میکرد. وقتی میخواستیم به سفر برویم، نخستین سؤالش این بود: «آنجا اینترنت دارد یا نه؟» اگر نداشت، اصلاً همراه ما نمیآمد.»