
ناجی شد و رفت
شهید رضاییروشن برای نجات سربازها وارد خوابگاه شد

سمیرا باباجانپور
ساعت ۱۲ ظهر ۲ تیرماه، آسمان نیلی تهران رنگ خاکستری بهخود میگیرد. چشمان خوابآلود ابوالفضل، سایه سنگین جنگنده دشمن را که میبیند، برمیخیزد و بیهیچ تردیدی به سمت خوابگاه میدود. دوستانش را بیدار میکند: «حمله کردند، برید بیرون!» دوستانش فریاد میزدند: «ابوالفضل، تو هم بیا!» ابوالفضل میگوید: «نه، طالشی انتهای سالن خوابه، باید بیدارش کنم.» بمب آخر را که زدند، ابوالفضل و طالشی زیر آوار ماندند.
جنگجویی از طبرستان
شهید ابوالفضل رضاییروشن، ۲۱ ساله، پنج ماهی بود که در فراجای تهران خدمت میکرد؛ سرباز وظیفهای از خطه مازندران و دلیرمردی از روستای روشنآباد. پدرش کشاورز است، کشاورزی که دستانش عطر شالیزار میدهد. مادرش، ابوالفضل و ابراهیم را با جان و دل بزرگ کرد، اما رژیم صهیونیستی قاب خانوادگی آنها را ۲تیرماه۱۴۰۴ تکهتکه کرد. از این پس، نوار مشکی برای ابد بر قاب شیشهای روی دیوارخانهشان باقی خواهد ماند. محمدعلی رضاییروشن، پدر ابوالفضل، روی پیشانیاش میزند و با چشمانی بغضآلود میگوید: «ابوالفضل میگفت ما خونمان طبری است، طبریها به همین سادگی تسلیم نمیشوند. جنگجویی در خونمان است. پای حفاظت از سرزمینمان که به میان بیاید، جان میدهیم. وقتی گفتم ابوالفضل برگرد، گفت: بابا، من اهل جازدن نیستم، تا آخرش میمانم؛ اگر بزنند دست ما نیست، شهید میشویم؛ شما پدر شهید و مادر هم مادر شهید میشوید.»
خدا او را سرسپرده میخواست
همه زنان روستا اگر دستان سمانهخانم را بگیرند، باز هم او توان برخاستن ندارد. ابوالفضلش بیسر بازگشته. مادر میگوید: «دوماه ندیده بودمش. پیکرش را که دیدم، گفتم میخواهم صورتش را ببوسم. گفتند: سر ندارد. گفتم: بگذارید لااقل پاهایش را ببوسم. بمیرم برای ابوالفضل بیسرم، پارهتنم. به خدا قسم که اگر به هر روش دیگری به غیراز شهادت از دستش میدادم، یک لحظه هم نمیتوانستم دوام بیاورم. گویی این خاصیت شهادت است که صبر و تحمل خانواده را زیاد میکند.»
می خواست خلبان شود
عباس رضاییروشن، پدربزرگ ابوالفضل، شانههایش را تکیهگاه دختر و دامادش کرده است. او میگوید: «پدر و مادر ابوالفضل دخترعمو و پسرعمو هستند. دخترم سمانه که باردار میشود، برای سلامتی بچه را نذر حضرت ابوالفضل(ع) میکنند. ابوالفضل از همان کودکی عاشق هیئت و مجلس روضه بود. هفت سال پیدرپی پولهای قلکش را تحویل سقانفار(سقاخانه) روستا میداد تا خرج محرم کنند. جالب اینکه هفتم محرم نیز پیکر پاکش را در گلزار شهدای روستای روشنآباد به خاک سپردند. ابوالفضل دلش میخواست خلبان شود. حتی در آزمون خلبانی هم شرکت کرد و از بین۳۰۰ نفر رتبه اول را کسب کرد. قرار شد بعد از سربازی دورههای آموزشی خلبانی را آغاز کند، اما او با شهادتش سبکبال پرواز کرد.»
مادر، حلالمان کن!
جنگ که شد، به سربازها گفتند شبها بهتر است در خوابگاه نمانید؛ خانه اقوام یا آشنایی بروید. ابوالفضل کسی را در تهران نداشت. آنقدر خجالتی بود که خانه دوستانش هم نمیرفت. آخرین باری که با مادرش حرف زد، خبرداد که «شبها در امامزاده میخوابیم.» ولی شب قبل از حادثه دیگر به امامزاده نرفتند. او و تعدادی از سربازها در محوطه پادگان ماندند. دوستانش در خوابگاه خواب بودند. وقتی نگهبانی ابوالفضل تمام شد، با چشمان خسته که به آسمان نگاه کرد جنگندهها بیرحمانه به سمت پادگان میآمدند. مادر میگوید: «هفت روز بعد از خاکسپاری ابوالفضل، چند سرباز از تهران به خانهمان آمدند. غم روی صورتشان داغ دلم را تازه کرد. جلو آمدند و همچنان که سر به زیر داشتند، گفتند: مادر، حلالمان کن! ما مدیون ابوالفضل هستیم. اگر الان زندهایم، از مردانگی و جوانمردی پسر شماست. بمب اول را که زدند، او به جای اینکه فرار کند، ماند و بیدارمان کرد. دوباره به سمت خوابگاه رفت. طالشی، یکی از سربازها، انتهای سالن خوابیده بود. ابوالفضل برای بیدار کردن او رفته بود. وقتی بمب آخر را زدند، هر دو با هم شهید شدند.»