
امید پر کشید
پدر جان میداد تا پسر آزاد شود، اما...

سیده کلثوم موسوی
مردی پرتلاش و مهربان بود و شغلش نگهبان شب در یکی از شرکتهای شهر قم. ناصر قهرمانی پدر ۵۸ساله دوم تیرماه برای ملاقات پسرش به زندان اوین رفته بود؛ نور امیدش و تک پسر خانواده. امید قهرمانی هم قبل از اینکه بهعلت ناتوانی در پرداخت مهریه گرفتار شود، بهعنوان کارهای ساختمانی مانند جوشکاری در شهرستان اسلامشهر انجام میداد. این پدر که در تلاش برای آزادی پسرش بود به همراه او بر اثر حمله موشکی دشمن صهیونی به زندان اوین آسمانی شد.
شهادت پدر و پسری
میخواست 2 سال دیگر بازنشسته شود و به همسرش گفته بود که دلش میخواهد بیشتر کنار بچهها باشد. فاطمه میرزایی، همسر شهید ناصر قهرمانی، درباره مرد روزهای تلخ و شیرین زندگیاش اینطور میگوید:«شوهرم مردی زحمتکش و در یکی از شرکتها نگهبان شب بود. هر موقع به خانه میآمد به بچهها سر میزد. 2 فرزند داشتیم؛ امید ۳۶ ساله و زهرا ۳۰ ساله. هر موقع خانه زهرا میرفتیم با دختر زهرا بازی میکرد و میگفت بچهها مثل فرشتهاند، باید با آنها بیشتر وقت بگذرانیم تا مثل آنها خوشقلب و مهربان باشیم. میرزایی بین بغض و آه از پسر شهیدش هم چنین روایت میکند:«پسرم زندان که بود همانجا کار هم میکرد؛ یک روز در آشپزخانه، روز دیگر در کارگاه جوشکاری و آهنگری. میگفتم امید جان خودت را خسته نکن عزیز مادر! میگفت باید مشغول باشم تا بتوانم کسب درآمد کنم و مهریهای را که دِین است به گردنم، پرداخت کنم حتی اگر در زندان باشم.»
در آستانه آزادی بود
امید قرار بود به همت ستاد دیه در ۲۸ خرداد آزاد شود. چند روز کار با تأخیر پیش رفت تا دوم تیر ماه. شب قبل از شهادت، امید با مادر تماس میگیرد و میگوید بهخاطر پسرش حاضر است هرگونه ناملایماتی را تحمل کند و اینکه میخواهد زندگی کند. حاجیهخانم میرزایی میگوید: «صبح همان روز همراه پدرش برای ملاقات و پیگیری آزادی امید به زندان رفتیم. پدرش همه تلاشش را بهکار گرفته بود که زودتر امید به خانه برگردد. آن روز من و همسرم امید را دیدیم. چند دقیقهای از خداحافظی ما به امید نگذشته بود که پدرش رفت تا یکسری مدارک برای آزادیاش تحویل دهد. همین که دور شد صدای انفجار همه را میخکوب کرد. من بهشدت زخمی شدم، اما شوهرم ناصر و امید هر دو به شهادت رسیدند.»
غذا به کمپ میبرد
امید به نیازمندان کمک میکرد حتی از لباسهای نویی که داشت به مستمندان هدیه میداد. مادر و همسر شهید میگوید:«کنار خانه ما یک کمپ ترک اعتیاد هست. امید همیشه میگفت مامان، یک مقداری غذا برایشان کنار بگذار ببرم! حتی این اواخر قبل از اینکه به زندان برود مدام میگفت حلوا درست کن برای کمپ ببرم. یکبار مردی را سر کوچه دیده بود که میخواست فرزندش را در پرورشگاه حوالی خانه ما ملاقات کند، اما لباس مناسبی نداشت. امید تازه یک دست لباس نو خریده بود که همان را به آن مرد داد تا بتواند آبرومندانه به دیدار فرزندش برود.»
از پدر بگویم یا برادر؟!
زهرا قهرمانی فرزند و خواهر شهید بغضش میترکد وقتی نمیداند از کدام عزیز شهیدش بگوید:«هر وقت با امید صحبت میکردم میگفت دلتنگ پسرش طاهاست. در جلسات دادگاه بارها گفت بهخاطر پسرش نمیخواهد زندگی مشترکشان خراب شود.» زهرا پدرش را خیلی مهربان، ساده و بیریا توصیف میکند:«چند روز قبل از اینکه شهید شود به خانه ما آمد. مثل همیشه در کارهای سنگین خانه کمک میکرد. آن روز هم کسالت داشتم، پدر تمام فرشهای خانه مرا شست. به من میگفت دختر بند جگر پدر است، تو جان منی زهرا! حالا هم او رفته و هم برادرم.»