• دو شنبه 3 شهریور 1404
  • الإثْنَيْن 1 ربیع الاول 1447
  • 2025 Aug 25
دو شنبه 3 شهریور 1404
کد مطلب : 261879
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/2vv1K
+
-

طبابت خانوادگی لب مرز

چند روایت خواندنی از یک زن و شوهر پزشک که در محروم‌ترین روستای هرمزگان طبابت می‌کنند

گزارش
طبابت خانوادگی لب مرز

سحر جعفریان‌عصر | روزنامه‌نگار 

انگار که پزشکی هم در خون اوست و هم در بختش. پدرش گیاه‌پزشک، مادرش داروساز و برادر و همسرش نیز پزشک عمومی هستند. درمان و دارو در همه خاطراتش هست؛ حتی آن دورترین خاطره‌ها که زهراسادات طباطبایی کودک بود و سعی داشت با ترکیب چند جوشانده یا عصاره گیاهانی که از زمین‌های اطراف نِی‌ریز (زادگاهش) چیده، شربت درست کند. سرگرمی دوست‌داشتنی‌اش، تشخیص امراض بود. علائمی را از بیماری فرضی می‌شنید و بعد با همفکری پدر و مادرش نوع بیماری را حدس می‌زد. از همان وقت اگر کسی می‌پرسید: «بزرگ شدی می‌خوای چه‌کاره بشی؟» بی‌درنگ پاسخ می‌داد: «دکتر مهربون». بزرگ‌تر که شد، درس و مشق پزشکی خواند و دل به آقای پزشک (مجید خجسته‌زاده) باخت. حالا زهراسادات در 34سالگی عنوان یکی از پزشکان جهادی کشور را دارد که به وقت نیاز و حوادث، همراه خانواده خود پای کار امداد و نجات هستند.

سال‌های خدمت دور از خانه
زهرا و مجید پشیمان نیستند؛ نه از خانه ساده‌ای که هزاران کیلومتر دورتر از زادگاه‌شان در جایی کم‌رونق ساخته‌اند و نه از رزق کمی که با وجود شغل دهان پرکن‌شان به جیب و حساب دارند. دلشان بیشتر به این خوش است که هر صبح بیماران درمانگاه کوچک روستای کشار (شهرستان خمیر استان هرمزگان) را درمان و با دیگر اهالی روستا سلام و احوالپرسی می‌کنند یا گاهی که سرشان خلوت است خودرویشان را سوی مناطق دورافتاده می‌رانند تا درد بیماران نیازمند را علاج کنند. خانم دکتر هر بار که چنین طبابت می‌کند، یاد روزهای نخست زمستان82 کمی بعد از زلزله بم می‌افتد که همراه مادر و برادرش به بم رفت تا زخم زلزله‌زدگان را باند ببندد یا روزهای منتهی به اربعین98 که دوشادوش همسرش در اتاق احیای سیار صحن حضرت زهرا(س) ضربان را به قلب مرد عراقی بازگرداند. زهراسادات و همسرش نزدیک 5سال است که جهادگرانه به روستای کشار کوچیده‌اند تا فرصت انجام اردوهای جهادی بسیار در روستاهای دور و نزدیک هرمزگان را نیز داشته باشند؛ اجرای بیش از هزار اردوی پزشکی- جهادی، حاصل همین تصمیم جهادی‌شان است.

خانم دکتر از شهر آمده
شمسا انگار که ماری زخمی شده ‌باشد از درد به‌خود می‌پیچد: «خانم دکتر! تو رو خدا هول باش... طاقتم طاق شده...» و زهراسادات درحالی‌که هنوز به زائو‌شدن دختران کم‌سن و سال کشار عادت نکرده، پالس‌اکسیمتر (اکسیژن‌سنج خون) را به انگشت اشاره شمسا گیر می‌دهد و بساط جراحی اورژانسی زایمان را پهن می‌کند. خوب می‌داند کمی دیگر کسی پوست پیاز و سیر و مشتی اسپند می‌سوزاند و میخی به دیوار می‌کوبد تا آبستن، زود و راحت بزاید؛ رسم‌شان است. او حتی می‌داند حالا نوبت شنیدن جملاتی چنین است: «جل‌الخالق؛ کو آب‌جوش، مجمعه و خاکستر؟ چرا بی‌بی‌قابله رو خبر نکردید... از این دختر جوان مگه قابلگی برمیاد؟»، «نگران نباش ننه‌سامیه؛ از شهر اومده، درس‌خوانده‌اس... می‌گن دستش شفاست... همین بود که تب خلیل رو سرد کرد یا سرفه‌های میرزاحسن رو بند آورد.» زهراسادات بی‌توجه به پچ‌پچ‌ها، سر به‌کار خود دارد؛ مثل وقتی که کلاس سوم دبستان بود و با چند شاخه شکسته کف باغچه مدرسه، پای دوستش را که از سکو افتاده‌بود، میان داد و فریاد همکلاسی‌ها: «چه کار می‌کنی زهرا؟ مگه دکتری؟» سفت آتل بست. نوزاد شمسا به‌دنیا می‌آید با چشم‌هایی که انگار فرشته‌ها آن بالا سرمه‌اش کشیده‌اند. پدر نوزاد، نگران دستمزد خانم دکتر درس‌خوانده است؛ نه مرغ و گوسفندی دارد و نه ماست و شیری که پیشکش کند.

جهاد برای باطل کردن عاطل‌ها
زهراسادات برای بار آخر به گوش خدیجه چنین می‌خواند و امیدوار بود تا اصرارهایش اثر کند: «به درمانت ادامه بده و بی‌خیال بابازارها شو...». بابازارهای آن حوالی ادعای همه‌جور درمان و مشکل‌گشایی‌ای دارند؛ از درمان سرطان کبد تا نازایی و باطل کردن هرگونه عاطلی. این را زهراسادات می‌گوید: «تصور کنید ویزیت پزشک عمومی اگر حدود 200هزارتومان است، حق مشاوره بابازارها خیلی بیشتر از 500هزار تومان است. سخت بود تا بتوانیم باور بعضی اهالی را نسبت به کاسبی آنها تغییر بدهیم... خانم بیماری داشتیم (با تشخیص و مشورت دوستان متخصص) که اگر دوره شیمی‌درمانی‌اش را کامل انجام می‌داد از شر سرطان سینه خلاص می‌شد، ولی متأسفانه با فریب بابازارها زمان طلایی مداوایش را از دست داد.» تعدادی خانوار در منطقه‌ای با نام پشت‌کوه، دورتر از کشار ساکن هستند که هر هفته، سرما باشد یا گرما، منتظر خانم و آقای دکتر جهادگرند. مجید می‌گوید: «هنوز که هنوز است بعد از این همه سال رفت‌وآمد به آن منطقه اهالی‌اش به محض ورود از سر مهمان‌نوازی برایمان اسپند دود می‌کنند و گاهی که زمین با دست و دلبازی، محصولاتشان را بارور کرده ‌باشد به سفره خوش‌خوراکی مهمان‌مان می‌کنند. زهراسادات هم به خاطره عموحسن اشاره می‌کند: «در دوره کرونا به لطف خدا توانستیم تعدادی را که مرگ نزدیکشان بود، درمان کنیم؛ مثل عموحسن که هفته بعد از بهبود یکی از 4گوسفندی که داشت را بی‌حرف و تعارف آورد به درخت حیاط درمانگاه بست.»


 

این خبر را به اشتراک بگذارید