
تفحص شهید، وسط پایتخت!

حمید بناء، پژوهشگر و نویسنده دفاع مقدس
بالاخره پیکر عزیز«میلاد نماینده» که 2 تیر 1404 به شهادت رسیده بودهم پیدا شد و مادرش بعد از سی و چهار روز از چشمانتظاری درآمد. این تنها چیزی بود که پشت تابوت شهید به آن فکر میکردم؛ شکر خدا انتظار مادر میلاد خیلی طول نکشید. چشمم را کوک زدم به تابوت و گوشم را سنجاق کردم به نوای سوزناک مداح مراسم.
آقای مداح در لابهلای روضهخوانی و سینهزنی گفت که میلاد سه روز بعد از بلهبرون و نامزدی به شهادت رسیده است. این جمله را که شنیدم، هوش و حواس از سرم پرید. بیاختیار نگاه را از روی تابوت برداشتم و پرت کردم به اینطرف و آنطرف. میخواستم کمی خودم را آرام کنم که چشمم افتاد به یک طبق گلآرایی شده. خانواده شهید کت و شلوار و کفشهای آقای داماد را چیده بودند داخل طبق.
سازمان بسیج را که زدند، تیمهای جستوجو پیکر تمام شهدا را از زیر آوار کشیدند بیرون ولی هر چه گشتند، میلاد و دو نفر دیگر پیدا نشدند که نشدند. به خانواده میلاد و آن دو عزیز دیگر گفتند که شاید پیکر شهیدتان پیدا نشود ولی مگر دل مادر به این سادگیها آرام میگیرد؟!مادر میلاد پسر دیگرش را فرستاد تا یک تکه از برادرش را هم که شده پیدا کند و بیاورد. من برادر میلاد را در سازمان بسیج دیده بودم که با اشک، خاکها و نخالهها را زیر و رو میکرد تا شاید نشانهای از برادرش پیدا کند. چند طلبه جوان هم کمکش میکردند. آن روز خیلی دلم گرفت؛ راستش را بخواهید به ذهنم نمیرسید که یک روز تفحص در وسط پایتخت را با چشم خودم ببینم.
میلاد ۲۹ ساله، عمرش را گذاشته بود روی کارهای فرهنگی؛ از تربیت نوجوانها در مسجد و پایگاه بسیج گرفته تا خادمی هیئت و شرکت در اردوهای جهادی. خیلی هم از پاسدارشدنش نمیگذشت. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا از فکر و خیال بیایم بیرون و حس جاماندگی اذیتم نکند. دلم میخواست روی تابوتش بنویسم: «شهید تو بالا رفتهای من در زمینم/ برادر روسیاهم شرمگینم».
داشتم از مراسم تشییع خارج میشدم که یادم آمد قرار است چهلم رفیق و همسنگر شهیدمان مصطفی شیرینپور در فومن استان گیلان برگزار شود. تا کی من باید در مراسم شهدا شرکت کنم؟ کاش یکی پیدا بشود و بزند سر شانه من و بگوید: «الا ای عاشق اندوهگینم/ نمیخواهم تو را غمگین ببینم / اگر آه تو از جنس نیاز است/ در باغ شهادت باز باز است.»