علیالله سلیمی: مدتهاست مینشینم روی بلوک سیمانی و زل میزنم به آن دیوارهای فروریخته و آن کارخانه متروکه با آن همه سگهای نگهبان که از صد فرسخی بوی آدمیزاد را میفهمند و یکبند پارس میکنند تا یکی از جایی از محوطه کارخانه بیرون بیاید سر و گوشی آب بدهد. بعد که میبیند اطراف خلوت است، یک سیگار هم آتش کند و با دود آن بازیبازی کند و بعد سیگار را بیندازد زمین و لگد کند و برگردد جایی که معلوم نیست کجاست و سگها صدای پارس خود را پایین بیاورند. این، تنها یک پرده از نمایشی است که من هر روز اینجا میبینم. بعضی روزها هم موتوری، وانتی، خاوری از جاده آسفالت و اصلی آن سوی باغها مسیرش را کج میکند، میپیچد به جاده خاکی و پیش میآید تا میرسد به محوطه همین کارخانه متروکه. قبل از اینکه بوق کوتاهی بزند و آمدنش را خبر دهد، سگها به پیشوازش میروند و آنقدر دم میجنبانند و پارس میکنند که دوباره چند نفری از جایی یکدفعه سبز میشوند و علامت میدهند و موتور یا ماشین را راهنمایی میکنند به سمتی که یک دفعه غیبش میزند. انگار نه موتور و ماشینی بوده و نه آن آدمهایی که یکدفعه سبز و یکدفعه هم ناپدید شدند.
سگهای نگهبان کارخانه متروکه
در همینه زمینه :