
ماجرای عجیب پیداشدن پیکر شهید
روایتی از زندگی بانوی شهید اکرم محمدسلیمینمین در حمله موشکی به زندان اوین

بهاره خسروی-روزنامهنگار
شهید اکرم محمدسلیمینمین در جریان حمله رژیم صهیونیستی به زندان اوین در دوم تیرماه به شهادت رسید. این بانو متولد سال 1354با مدرک لیسانس علومقضایی از کارمندان زندان اوین و دارای 2دختر دوقلوی 16ساله بود. وی در روز حادثه با اینکه روز کاریاش نبود و میتوانست در محل کار حاضر نشود، برای گرهگشایی از کار مراجعهکنندگان و زندانیانی که مشکل مالی داشتند، به محل خدمتش رفت و به فیض رفیع شهادت نایل آمد. در این گزارش با مادر این شهید فرحروز جعفرزاده، همسرش بهرام سلطانی، دخترانش مهسا و درسا سلطانی گفتوگو کردهایم.
قرار نبود سر کار باشد
«همسرم با اینکه تا آخر هفته مرخصی داشت، اصرار کرد که حتما در این روز برای اینکه کار کسی زمین نماند در محل کارش حاضر شود.» بهرام سلطانی، همسر شهید اکرم محمدسلیمینمین، با بیان این مطلب میگوید: «به همسرم گفتند که نیازی به حضورش نیست، اما قبول نکرد و گفت اگر نرود کار مردم بیش از حد طولانی میشود.» سلطانی در ادامه از تماس بیپاسخ با همسرش میگوید: «ساعت 12متوجه شدم که زندان اوین مورد اصابت قرار گرفته است. دل توی دلم نبود. با شماره موبایل و ثابت همسرم، همه همکاران و حتی آشنایانش تماس گرفتم، اما پاسخی نگرفتم. همراه شوهرخواهرم با موتور خودم را به زندان اوین رساندم. موشک اول را که زده بودند همه ترسیده و از اتاق خارج شده بودند و همسرم زیر آوار موشک دوم شهید شده بود.»
امید دوباره: شاید هنوز زنده باشد
همه خانواده برای شناسایی و پیدا کردن ردی از این بانوی شهید بسیج شدند، اما هیچ اثر و نشانهای نبود: «همهجا را گشتیم تا اینکه برادرم در پزشکی قانونی یک نفر را شناسایی کرد که شباهت زیادی به همسرم داشت. چون شب بود و برقها رفته بود، قرار شد کارهای نهایی را صبح روز بعد انجام دهیم. همان شب از پزشکی قانونی تماس گرفتند که با آزمایشهای دیانای مشخص شده این پیکر متعلق به بانوی شهید دیگری است؛ باز هم امید تازهای در دلم جوانه زد که شاید همسرم زنده باشد.» سلطانی درباره پایان عجیب پیدا شدن پیکر همسرش چنین میگوید: «در گیر و دار آواربرداری از زندان اوین بودیم که یکی از سربازهای واحد آنها با سر و رویی بانداژ شده، حوالی زندان اوین حاضر شد و از خوابی گفت که همسرم و همکارش از مکانی که آوار روی سرشان ریخته خبر دادهاند. قانع کردن نیروهای اجرایی برای آواربرداری، کار سختی بود. اما این اقدام انجام شد و پیکرها پیدا شدند.»
صبور و پرحوصله بود
سلطانی در میان همه صفات بارز همسرش به صبوری و پرحوصله بودن او اشاره میکند و میگوید: «برای انجام کارهای خیر همیشه پیشقدم بود. آنقدر برای انجام کارها و حتی گرهگشایی از کار مردم صبر و حوصله به خرج میداد که گاهی تذکر میدادم که این همه مدارا و مهربانی کافی است. توی غم و شادی فامیل، دوستان و آشنایان همیشه اول همه پا پیش میگذاشت.» سلطانی در میان صحبتهایش کمی سکوت میکند و بعد با بغض ادامه میدهد: «با اینکه شغل پرزحمتی داشت، برای من و دخترها هیچوقت کم نمیگذاشت. از همه مهمتر حمایتگر عاطفی و پناهگاه امنی برای همه اعضای خانواده بود.»
مامان زود برمیگردم
فرحروز جعفرزاده، مادر شهید بانو سلیمی، از شب قبل واقعه و اصرارش برای نرفتن دخترش تعریف میکند: «شب قبل خانهشان بودم. گفتم: مادر جان فردا سر کار نرو! گفت: نه نمیشود. فردا را میروم و بعد چند روزی مرخصی دارم. من زود برمیگردم. رفتم خانه خودم. صبح دخترم آمد و گفت: مامان اوین را زدند، خشکم زد و بعد هم که مابقی ماجرا... .» با گوشه چادرش اشک چشمش را پاک میکند و با زبان آذری از وصف خوبیهای دخترش میگوید: «هر روز تلفنی جویای حالم میشد. از نوجوانی دنبال کارهای خیر بود. قبل از ازدواج سرپرستی چند بچه را بر عهده گرفته بود.»
افسوس که دیگر نیست
مهسا و درسا سلطانی، دختران شهید سلیمی از تلاشهای مادرشان برای انتخاب یک مدرسه خوب برای مقطع متوسطه در روزهای منتهی به شهادتش تعریف میکنند. مهسا میگوید: «امسال ما انتخاب رشته داشتیم. تأکید مادرم این بود که در یک مدرسه خوب درس بخوانیم. درباره مدرسههای زیادی تحقیق کرده و در نهایت مدرسهای را که مدنظرش بود، پیدا کرده بود، ولی افسوس حالا دیگر مامان نیست تا شاهد درس خواندن و موفقیتهای ما باشد.»