سرای زرنگار
مردی بازاری خانهای درندشت ساخت از طلا. وقتی ساختن خانه به پایان رسید، مردم شهر را دعوت کرد تا به خانه او بیایند و آنرا تماشا کنند. روزی که مردم به خانه مرد بازاری آمدند او با هیجان به این طرف و آنطرف میرفت تا اینکه دیوانهای به مرد رسید و به او گفت: من هم دوست دارم به دیدن خانه تو بیایم اما وقت برای من تنگ است و فرصت این کار را ندارم.
روز دعوت مرد بیخود میدوید
از قضا دیوانهای او را بدید
گفت خواهم این زمان کایم بتنگ
بر سرای تو ریم ای خام رگ
لیک مشغولم مرا معذور دار
این بگفت و گفت زحمت دور دار
و هدهد عاقل حکایت عنکبوت را تعریف کرد چنین:
عنکبوت خیالپرداز خانه سستاش را کنج خانهای ساخت. مگسی را به دام انداخت و خونش را خورد و مگس خشک شد. منتظر بود تا فردا مگسی دیگر بهدام اندازد که صاحبخانه آمد و خانه عنکبوت و مگس را یکجا برکند. دنیا مثل خانه عنکبوت است و مگس، غذا و لذتهای آن. اگر همه دنیا برای ما باشد، مرگ در یک چشمبرهمزدن آنرا از ما میگیرد.
منطقالطیر، عطار نیشابوری