
خیلی زود همدیگر را پیدا کردیم

شهره کیانوشراد؛ روزنامهنگار
روزهای آغازین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در پاییز 1359 بود.خانه خواهر بزرگترم بودیم که صدای انفجار بلند شد؛ پی در پی، بیوقفه و مهیب. با لرزش شیشهها ترسمان بیشتر شد. همسایهها برای گرفتن خبر به خیابان آمده بودند. دودی سیاه در سمت دیگر اهواز دیده میشد. یکی گفت: کیانپارس با خاک یکسان شد!
با خودمان گفتیم شاید مادر، پدر و برادرمان در خانه نباشند. اما کجا میتوانستند بروند آن هم با پای شکسته و گچ گرفته برادرم. خط ارتباطی تلفن قطع شده بود و میگفتند تنها راهها یعنی پل معلق و پل نادری به سمت کیانپارس بسته است.
با دیدن دود سیاه به یقین رسیدیم که انفجارها از سمت کیانپارس است و با ادامه انفجارها و بیخبری، دم غروب، شکمان به یقین نزدیکتر شد که کیانپارس با خاک یکسان شده!
مردیم و زنده شدیم تا اینکه ساعت ۱۱ شب پدر، مادر و برادرم خاکآلود و خسته به خانه خواهرم رسیدند. دشمن انبار مهمات ارتش را بمباران کرده بود.
خانهها در اثر موج انفجار آسیب دیده بود. ساختمان نیمهکارهای در چند قدمی ما قرار داشت که اکنون شرکت آب و فاضلاب خوزستان است. هر روز عصر از ترس انفجار بمبهای عمل نشده، دیگ و قابلمه و بالش و پتو زیر بغل، میرفتیم آنجا و شب را در زیرزمینی تاریک و کنار همسایههایی که هنوز شهر را ترک نکرده بودند، میگذراندیم.
آرزوی پایان جنگ، زندگی عادی و شبنشینی زیر روشنایی چراغ را داشتیم. اما دشمن چشم به تسخیر خاک وطن ما داشت و برای دفاع از خاکمان درنگ جایز نبود.
ما نوجوانها شروع کردیم به جمعآوری قند و شکر و چای برای رزمندگان. بزرگترها هم در مسجد جمع میشدند. زنان در تدارک بستهبندی ارزاق برای جبهه بودند، جوانها به جبهه رفتند و مردانی که توانایی گشتهای شبانه را داشتند با جوانان همراه شدند. عدهای از زنان هم شستن لباسها و ملحفههای خونی ارسالی از جبهه را برعهده گرفتند. جنگ با همه سختیها و غمهایی که بر جان و تن ما گذاشته بود و با همه زوری که داشت، نتوانست ما را از هم جدا کند. ما همدیگر را پیدا میکردیم و ترس جایی در میان ما نداشت.