علیالله سلیمی: پیرزن میخواست از میان موج جمعیت بگذرد و خود را بهخودروهای حامل پیکرهای مطهر شهدا برساند، اما موج جمعیت هر بار او را به عقب میراند و افرادی که جوانتر بودند، چفیه یا انگشتر خود را بهدست سربازان میرساندند که به تابوت شهدا متبرک کنند. سرانجام پیرزن خسته و ناتوان خود را کنار کشید و گوشهای نشست و جمعیت و تابوت شهدا را نظاره کرد. خودرو داشت حرکت میکرد که پیرزن باز هم بلند شد و دنبال خودرو راه افتاد. همزمان مرد جوانی را صدا کرد تا پارچه او را هم بهدست سربازان کنار تابوتها برساند و متبرک کند. پیرزن گفت: «خیر ببینی جوان، این پارچه من را بده به تابوت پسرم متبرک کنه.»
مرد جوان پرسید: «مادرجان کدامیک از تابوتها برای پسر توست؟»
پیرزن آهی کشید و گفت: «فرقی نمیکند مادرجان، همه آنها مثل پسران خودم هستند.»
همه آنها مثل پسران خودم هستند
در همینه زمینه :