
لبخند در میدان آتش
روایت شهادت آتشنشان محبوب اسدآبادیها

لیلا باقری-روزنامهنگار
میگویند همیشه میخندید. حتی قبل از شهادت، با همان لهجه همدانی گفت: «بهخدا همین الان میزننمان!» خندید، خندیدند... اما چند لحظه بعد، خندههایش برای همیشه خشکید. یاسر زیوری، آتشنشان، نجاتگر، بسکتبالیست و پدری که پسر 4 سالهاش هنوز نمیداند چرا تماسهای تصویری دیگر جواب نمیدهد، حالا میان ما نیست. اما روایتهایی که از او مانده، قصه مردی است که دلبسته خانه و خاک بود.
در همه صحنهها حاضر بود
امیرمحمد زهدی که نجاتگر هلالاحمر همدان و از دوستان نزدیک شهید یاسر زیوری است، میگوید: «اهل اسدآباد بود. متولد ۱۳۶۷. آتشنشان بود و نجاتگر داوطلب هلالاحمر. کسی که فقط وقتی شیفت بود، نمیآمد؛ هر وقت که لازم بود، میآمد... همیشه در صحنه بود و منتظر دیگری نمیماند.»
یاسر ورزشکار حرفهای بود؛ بسکتبالیست حرفهای و شناختهشده تیم اسدآباد. بعدتر که دیگر خودش بازی نکرد مربی، داور و سرپرست تیم بود. ورزش را هیچوقت رها نکرد؛ نسل بعدی را هم تشویق میکرد که به زمین بیایند، سالم بمانند و با هم بمانند.
صدای انفجار که آمد، دوید سمت
روز اول حمله اسرائیل به همدان او بهعنوان آتشنشان رفت برای کمک. سختی امداد و خطر بیخ گوشش را دید و روز دوم و حمله مجدد هم باز به میدان شتافت. زهدی روایت میکند: «چند ساعت بود که توی میدان بودیم. چند انفجار در کمتر از 5-6 دقیقه اتفاق افتاد. اول 4-5تا موشک کنار سمند خورد که 2 نفر درجا و بقیه در بیمارستان شهید شدند. ما در حال دویدن بودیم که انفجار دوم رخ داد. فقط ۴۰-۵۰ متر مانده بود برسیم که ماشین آتشنشانی را زدند.»
پیکر نیمهجان یاسر را وقتی شناخت که ترکشی، ستون فقرات او را هدف گرفته بود:«من دیدم که پای یک مجروح موقع حمل روی زمین کشیده میشود. برای کمک رفتم که دیدم یاسر است. منتقل شد بیمارستان اسدآباد، اما درمان جواب نداد. فرستادنش همدان. گفتند احتمالا دیگر نتواند راه برود.»
اما یاسر هنوز استوار بود؛ با خنده چشمهایش. به هوش آمد. 2 روز مانده به شهادت، ماسک را کنار زد و گفت: «رضا و زنم بیان...» دیدشان. شناختشان. 2 روز بعد اما حوالی ساعت ۸ شب خبر پر کشیدنش آمد.
دلبسته خانه و خاک
دوست و همکار هلالاحمر یاسر زیوری از عشق شهید به خانوادهاش میگوید: «یاسر زیوری، پدرش را در کودکی از دست داده بود و حالا خودش پدری تمامعیار برای پسر کوچکش بود. گاهی رضا را با خود میآورد پایگاه. فیلمی از او گرفته بودم که در حال بازی با پسرش است؛ از روز رفتنش بارها تماشایش کردهام. عشقش به خانواده حد نداشت و ما شاهدش بودیم. دائم تماس تصویری میگرفت، ما را به بچهاش نشان میداد و میگفت: عموها را ببین! دلش پیش خانوادهاش بود؛ مخصوصا حالا که منتظر فرزند دوم هم بود و میگفت دومی تو راهه... خیلی خوشحال بود.»اما یاسر فقط برای خانوادهاش نمیدوید؛ برای مردمش، برای خاکش، برای طبیعت این سرزمین هم میدوید. طبیعتگرد بود و کوهنورد. اسدآبادیها خاطره آتشنشان نجاتگر مزارعشان را بهخاطر دارند. زهدی میگوید: «زحمت زیادی برای خاموش کردن آتش مزارع گندم در اسدآباد کشید. سال گذشته برخی مزارع دچار حریق شد. هر بار میرفت و تا جایی که میشد ماشین آتشنشانی را جلو میبرد تا آتش را زودتر خاموش کند. دلش میسوخت و نمیخواست زحمت یکساله کشاورز در یک روز بسوزد.»
وطن خط قرمزش بود
زهدی از مهربانی و خوشخنده بودن دوستش میگوید؛ اینکه مجلس را همیشه گرم میکرد. نه از کسی دلخور میشد نه کسی از او دلخور. هم دلش بزرگ بود، هم خندههایش بلند. او باور داشت که اگر مشکلی در کشور هست، خودمان باید حلش کنیم. وطن خط قرمزش بود. خانهاش را دوست داشت. او خاکش را و مردمش را دوست داشت و شاید برای همین، در آن ساعت صفر، باز هم دوید... حتی وقتی انفجار روز اول را دیده بود، دوباره به میدان برگشت. شاید هنوز کسی مانده بود که بشود نجاتش داد. و حالا، فقط خندهاش مانده... و خاطرهاش.