قمری و قصاب
مهدیا گلمحمدی / روزنامهنگار
اسمالزاغول، قصاب محل، صلات ظهر چاقویش را گذاشت لای دندانهایش و چــهار دست و پای گوسفند را گرفت و جلوی پای تازهعروس خانوادهاش به زمینش زد. یک ساعت بعد گوشت ران شقه شده روی میخ سلاخی، هنوز یک گوشهاش نبض داشت و میتپید. اسمالزاغول صبحها کارش کبوتربازی بود و ظهر به بعد ساطور بهدست قصابی میکرد. یکی از چشمهایش مشکی و دیگری آبی بود. شاید به همینخاطر بهش میگفتند اسمالزاغول. هر چه باشد یکی از چشمهایش زاغ بود. آن روزها تازه سر پل ذهاب زلزله آمده بود و خانه پسرش ویران شده بود اما گویا دولت و جمعی از خیرین دوباره برایشان خانه ساخته بودند. هرچند محقر و سرهمبندی شده اما بالاخره سرپناهی بالای سرشان بود. پس از آن بود که قصاب محله دست عروس را در دست پسرش گذاشته بود و جفتشان را راهی کرمانشاه کرد. یکی، دو هفته بعد بود که دیدیم با دسته جارو افتاده به جان لانه یک قمری روی کرکره مغازهاش و تا آخرین شاخه لانه را نریخت، ولش نکرد. از فردا کار قمری لانهسازی روی کرکره و کار اسمالزاغول ریختن لانه با دسته جارو بود. دستکم یک ماه به همین منوال گذشت. میگفت: «این قمری چغر لامصب، جلد مغازه شده، باید ناجلدش کنم. اگه یکی از کفترای خودم بود و اینجوری هرزپر شده بود سه سوت سرشو میکندم و گوشتشو کز میدادم روی آتیش. اما قمری گناه داره. ولش هم کنم تخم بذاره، درست یکماه طول میکشه جوجههاش از آب و گل در بیان.» فردای همان روز زلزله 5.3دهم ریشتری دوباره سر پل ذهاب را لرزاند و خانههای برخی از مردم برای دومین بار روی سرشان خراب شد. درست یکماه تمام از اسمالزاغول خبری نشد. جوجههای قمری از آب و گل درآمده بودند که سر و کله اسمالزاغول دوباره پیدا شد و داد یک کرکره اتوماتیک برای قصابیاش ساختند. حالا کرکره اتوماتیک دستکم 10سانتیمتر از لانه قمریها فاصله داشت.