حالِ خوب
حافظ خیاوی*:
صبح که از خانه بیرون میآیم تا بروم «پناهگاه»ام، دم در برادرم را میبینم که دارد ماشینش را تیمار میکند. میگویم چه هوای خوبی، چه هوای خنکی. میگوید ولی هواشناسی گفته امروز گرم میشود؛ خیلی گرم. میروم. میروم میرسم به نخستین خیابانی که باید از عرضش رد شوم. میایستم ابتدای خط عابر و سمت چپم را نگاه میکنم. ماشینها تند میآیند و به همان تندی از روی خط عابر میگذرند. چند ماشین میگذرند. بالاخره وقتی کمی خلوت میشود، میروم روی خط عابر و به ماشینی که تند دارد میآید با دستم اشاره میکنم که قدری یواش کند. کله ماشین را میگیرد آنطرف و به همان تندی رد میشود میرود. باید برای صبحانهام نان بگیرم. امروز میخواهم سنگک بگیرم. میایستم جلوی نانوایی. چند نفر هم جلوتر از من ایستادهاند. شاطر بلند بلند با کسی که آن جلو دارد نان را از روی تخته برمیدارد حرف میزند. از دلار میگوید و از سکه که دقیقه به دقیقه قیمتشان بالا میرود. میگوید و هر از چندی سیگارش را که توی طاقچه کناریاش گذاشته برمیدارد و پکی میزند. نان میگیرم و میروم. به پناهگاهم میرسم. لباسم را میکنم،لیوانی آب میخورم و مینشینم پشت میزم و نتگردی میکنم. صفحه اول روزنامهها را در سایت «پیشخوان» میخوانم. بدمستیهای ترامپ را میخوانم و دم شیری که رئیسجمهورمان به ترامپ نشان میدهد و حرفهایی درباره اینکه به ایران حمله نمیشود، که اگر آمریکا حمله کند اِله میکنیم و بله میکنیم، که پشیمانش میکنیم.
بحرانِ بیآبی مرکز و جنوب ایران را و ریزگردها و آب گلآلود و نیاشامیدنی خوزستانیها را میخوانم. میخوانم و گرسنهام میشود. برنامه غذایی امروزم املت بود ولی حوصله ندارم. حوصله ندارم پیاز خرد کنم، گوجه خرد کنم، اجاق گاز را روشن کنم، کره را از جا یخی بردارم، نه. املت نمیخورم. تصمیم میگیرم که نان و پنیر بخورم. ولی اصلا حوصله ندارم با چاقو تیکهای از قالب پنیری را که در مشما داخل یخچال گذاشتهام ببرم. لفتش میدهم. پناه میبرم به خواب. ولی صدای ماشینها که از خیابان میگذرند، صدای برشی که آنطرف خیابان دارد برای نمای ساختمان سنگ میبرد و صدای چکشزدنهایی که دارند پشت خانه ماشینی را اوراق میکنند نمیگذارد خوب بخوابم. بلند میشوم میروم دوش بگیرم و آخر کار که آب گرم را میبندم و آب سردِ سرد که روی سر و تنم میریزد حالم را خوش میکند. ترامپ را، دم شیر را، قیمت سکه و دلار را، جنگ احتمالی را و گرسنگی را از یاد میبرم. حالم خوش میشود. اما زمان که میگذرد، پوستم که خشک میشود، هوا که داغتر میشود، دوباره به یاد ترامپ میافتم، به یاد خوزستان و ریزگردهایش و آب گلآلودش میافتم. به خانه برمیگردم. مینشینم و ناهارم را که مادر کنار گذاشته میخورم. من میخورم و برادرم از گوشیاش قیمت دلار را، سکه را و حرفهای این و آن را بلند بلند میخواند.
* حافظ خیاوی متولد سال1352 است و نخستین مجموعه داستانش با عنوان «مردی که گورش گم شد» عنوان نخست جایزه «روزی روزگاری» را از آن خود کرد. این کتاب در مدتی کوتاه چندین بار تجدید چاپ شد و مورد علاقه منتقدان و خوانندگان قرار گرفت. «خدا مادر زیبایت را بیامرزد» دومین مجموعه داستان این نویسنده است.