• دو شنبه 6 اسفند 1403
  • الإثْنَيْن 25 شعبان 1446
  • 2025 Feb 24
دو شنبه 6 اسفند 1403
کد مطلب : 249665
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/KO0WY
+
-

روایت فرزند شهید اسکندری

ترور مادر در حیاط خانه

عشرت اسکندری بانوی 26ساله‌ای بود که به‌دلیل فعالیت‌های انقلابی‌اش از سوی منافقین نشانه گرفته شد و در نهایت در حیاط خانه‌اش و مقابل چشمان فرزندانش به شهادت رسید. معصومه اسکندری، فرزند این شهیده درباره ترور مادرش اینگونه روایت می‌کند:
مادرم در سال۱۳۶۱ درحالی‌که ۲۶سال داشـت و مـادر ۴کودک بود، به‌دست منافقین به شهادت رسید. او از لحاظ روحی یک زن پرنشاط و فعال بود و فعالیت‌های اجتماعی زیادی در محله داشت؛ پدرم نيز پس از پیروزی انقلاب در جریان مبارزه با منافقین و مسائل سیاسی و اجتماعی، فعال بود؛ مادرم به‌واسطه اطلاعاتی که از پدرم کسب می‌کرد و مطالعاتی که خود داشت، بین مردم، اقوام و آشنایان در مورد منافقین روشنگری می‌کرد. پدرم در غائله کردستان، در کنار شهید چمران حضور پیدا کرد و از ناحیه دست راست مجروح شد. روز حادثه پس از اینکه از خواب بیدار شدم، برای وضو گرفتن كنار حوض حیاط خانه رفتم ولي ناگهان متوجه شدم که کسی یا کسانی به‌شدت در حیاط را می‌کوبند؛ بدون اینکه بپرسم کیست با ترس از جا پریدم و در را باز کردم؛ وقتی که در را باز کردم، 2نفر وارد حیاط شدند و فرد سمت چپی من را پرت کرد كه روی زمین افتادم؛ 2نفر دیگر درست وسط حیاط با اسلحه‌ در دست ایستادند؛ در این فاصله مادرم از آشپزخانه وارد حیاط شده بود؛ او با دیدن آنها شروع به شعار دادن کرد؛ با سر دادن نخستین شعار «مرگ بر منافق»، اولين گلوله به سمت مادرم شلیک شد. این صحنه را شاید بیش از هزاربار برای خود مرور کرده‌ام؛ لرزش، ترس و التماس در چهره مادرم نبود و لحظه‌ای به زمین افتاد که دیگر جانی در بدن نداشت؛ آن 2نفر وارد خانه شدند و در آشپزخانه پسرعمه و زن‌دایی‌ام را نیز به رگبار بستند؛ اتاق خواب برادرهایم را به گلوله بستند، ولی کسی مورد اصابت قرار نگرفت؛ آنها زمان خروج به پهلوی راست خواهرم که روی جنازه مادرم گریه می‌کرد شلیک کردند؛ همسایه‌ها با صدای گلوله‌ها جلوی در منزل‌مان جمع شده بودند كه زمان خروج می‌خواستند به آنها نیز شلیک کنند، ولی اسلحه آنها گیر کرده بود و موفق نشدند و در نهایت با موتور فرار کردند. زمانی که منافقین از خانه خارج شدند، به‌شدت ترسیده بودم و زبانم بند آمده بود؛ با ترس بالای سر مادرم رفتم و صورت غرق در خون او را دیدم؛ حدود یک‌ساعتی که گذشت، پدرم از در منزل وارد شد. خدا را شکر می‌کنم که مادرم به آرزویش رسید.

این خبر را به اشتراک بگذارید