حراج شعر فارسی در بقالی! ماجرای خیابان ادیبالممالک و نسل Z
لیلا باقری
منتظر تاکسیام که 2دختربچه تاکسی میگیرند به مقصد خیابان ادیبالممالک و با شوخی و خنده از خواستگاری میگویند با «فیس و استایلی خفن» و «موهایی فایر» و... و غمم میشود که «نسلZ» در حالی که به خیابان شاعری میرود نمیداند جای این توصیفات میتواند بگوید: «زیباست عجب رویت، زیباتر از آن مویت...» و نمیداند ادیب چهکسی است و در چندسالگی این شعر را گفت... بگذارید از همین نقطه بگویم. در خیابان ری بعد از میدان قیام خیابانی هست به نام «ادیبالممالک» که گرچه حاصل زندگی کاری این شاعر، روزنامهنگار و منتقد دوره مشروطه در تاریخ ادب ایران ماندگار شده و نامش هم روی این خیابان است، اما روزگار هیچوقت به کامش نبود و او که در خاندان قائممقام فراهانی به دنیا آمد، از بد حادثه اینجا به پناه میآید.
وقتی 9سالش بود در یک شبنشینی آقامحسن سلطانآبادی عراقی، از بزرگان شهر، به پدرش میگوید مصرعی گفتهام ادامهاش را تو تکمیل کن... پدر ادیب میگوید که طبعش خموده است و اگر اجازه بدهد پسرش صادق تکمیل کند. کسی باورش نمیشود که کودکی در این سن شعر بگوید. عراقی برای امتحان رو به صادق میکند و میگوید: «زیباست عجب رویت، زیباتر از آن مویت» و او هم فوری جواب میدهد «نبود عجب ار افتد دل در خم گیسویت.»
اما بخت با این پسرک خوشذوق یار نبود و در 14سالگی با مرگ پدر، روزگار مصیبتبارش شروع شد؛ پدر مقروض و برادران خام و اطرافیان نامهربان باعث شد که در تنگنا و فقر بیفتند و پناه ببرند به خانه اقوام، اما بهدلیل هوش و دانشی که داشتند مورد غضب پسران صاحبخانه قرار گرفتند و مجبور شدند خانه را ترک کنند. این فشار زندگی گویا تا آخر عمر روی این شاعر توانمند میماند و جور روزگار او را به این خیابان میآورد که محله آبمنگل معروف هم در آن قرار دارد.
باستانی پاریزی در بخشی از «شاهنامه آخرش خوش است» مینویسد که ادیب سالهای آخر عمرش در همین خیابان که آن زمان به یخچال صغیران معروف بوده، خانهای کوچک، اجارهای و گلی داشته است. میگویند او روزهای آخر عمرش از بینوایی تمام کتابها و کاغذهایش را به زن صاحبخانه میدهد که به بقالی سر کوچه ببرد و برایش نان و قند و چای بگیرد و از قضا همان روز هم میمیرد. رفیقان خبر که میشوند برای پس گرفتن کاغذها میروند و بقال میگوید: «آقا! قسمتی از کاغذباطلهها را کار کردهایم.» یعنی توی آنها سبزی و تخمه و... میپیچد، اما بقیه را پس میدهد. دیوان ادیبالممالک را هم از روی این کاغذپارهها و نوشتههای قبلیاش چاپ میکنند.
البته در این نقل شک است و موسوی گرمارودی مینویسد، هیچ بعید نمیدانم آقای صفایی، مورخ دوره قاجار، قطعه مطایبهای از ادیب را خوانده و در ذهنش مانند سایهای مانده و بعدها هم آن را بهعنوان یک موقعیت پذیرفته باشد؛ قطعهای که ادیب سروده «گرچه از بهر ماست دیوانم / شد گرو در دکان بقالی / تو مده رایگان ز دست آن را / که بود قدر و قیمتش عالی...»
اما افسانه بوده یا نبوده، طنز تلخ ماجرا اینجاست که حالا جوانانی در خیابانی با نام او از کلماتی غریبه استفاده میکنند که حتی 2 نسل قبلتر از آنها نیاز به دیلماج دارد برای فهماش... و تازه همین را هم مایه طعن و تمسخر میدانند که دهه شصتی «سوبر» یا همان هوشیار و پرهیزکار است و نمیدانند که مولانا میگوید: «دو سه رندند که هُشیارْ دل و سَرمستند / که فَلَک را به یکی عربده، در چرخ آرند...»