ضربالمثل مادر فولادزره میراث یک زن هنرمند
لیلا باقری
اغلب شما در وصف زنی بدزبان، حیلهگر و بیرحم که زندگیتان را به آشوب کشیده از اصطلاح «مادر فولادزره» استفاده میکنید و شاید ندانید که این ضربالمثل را زنی جاودانه کرد که دوستعلیخان معیرالممالک درباره او چنین نوشته است:
«بهراستی بانویی تمامعیار بود. دست آفریننده در خلقت او صفا و لطافتی خاص بهکار برده بود و او را صورت و سیرتی زیبا بخشیده بود. پوستی سپید و اندکی رنگپریده، گیسوانی سیاه و پرپشت داشت... هرگز بزک نکرد و به چهره و چشم و ابرو سرخاب و سفیداب نزد، اما همیشه پاکیزه، آراسته و از خوشپوشترین شاهزادهخانمها بود. اوقات فراغت را در کتابخانه خصوصی شاه به مطالعه میگذراند. ادیب، شاعر، خوشخط و شیرینسخن بود.»
اگر امروز بخواهید برای کودکانتان از دیو و دیوزاده بگویید، بهترین منبع امیرارسلان نامدار است؛ داستانی که در دل کاخهای قاجار زنی باذوق و کاردان ماندگارش کرد؛ فخرالدوله، فخر خاندان قاجار.
شبهای دربار ناصرالدینشاه، نقیبالممالک قصه امیرارسلان را برای شاه نقل میکرد؛ قصهای که ممکن بود در همان شبهای اندرونی شاه گم شود. اما فخرالدوله این قصه را از فراموشی نجات داد. او پشت درِ نیمهباز خوابگاه شاه مینشست و با گوشهایی تیز و خطی خوش، داستانها ثبت میکرد.
«آصفجاهی گفت حالا نعش فولادزره کجاست؟ او را چه کردی؟
امیرارسلان گفت: آصفجاهی، با نعش فولادزره تو را چه کار است؟ از نعش آن چه کاری ساخته میشود؟ آصف وزیر گفت: جوان، اصل کار نعش است که باید از مغز سرش مرهم بسازیم برای زخم شمس وزیر و ملکفیروز و دل و جگرش را باید دود کنیم تا درهای باغ فازهر نمودار شود و خاکسترش را به سر ملکشاپور و امیرانش بریزیم تا از صورت سنگ خلاص شوند.»
اما هنر او تنها به نوشتن محدود نمیشد؛ فخرالدوله با تصویرسازیهای جذابش صحنهها را زنده میکرد؛ از نبردهای نفسگیر امیرارسلان با فولادزره دیو گرفته تا زیبایی خیرهکننده فرخلقا.
فخرالدوله تنها یکی از زنان ایرانی بود که قصهگویی را به هنر تبدیل کرد. او به شیوه مادران ایرانی عمل کرد که شبها برای فرزندانشان قصه میگفتند و ادبیات غنی ایران را سینهبهسینه منتقل میکردند، و از سواد و هنر خود بهره گرفت تا امیرارسلان نامدار برای همیشه ماندگار شود.
اگر امروز نام امیرارسلان را میشنویم و حتی شخصیتهایی مانند مادر فولادزره در ضربالمثلهایمان جا دارند، این میراث را مدیون هوش، ذوق و تلاش زنی هستیم که نشان داد تاریخ فقط در کتابهای بزرگ نوشته نمیشود؛ گاهی در پشت درهای نیمهباز و با دستانی ظریف جاودانه میشود.
«امیرارسلان گفت: زودتر میخواستی به من بگویی تا همان ساعت که دیو فولادزره را کشتم نعشش را بیاورم. حالا هم در وسط میدان افتاده است. بروند بیاورند. آصف وزیر چند نفر عفریت فرستاد؛ هرچند جستوجو کردند اثری از نعش فولادزره پیدا نکردند. آمدند عرض کردند: آنچه گردش کردیم نیافتیم... آه از نهاد آصف وزیر برآمد. آصف گفت: حکماً نعش فولادزره را عفریته مادرش به در برده و دیگر به گیر ما نخواهد آمد. امیرارسلان گفت: مگر مادر فولادزره در کجاست که به چنگ ما نیاید؟ آصف وزیر گفت: مکان او در حوالی باغ فازهر است. باید از آن چاهی که در قلعه سنگ دیدی پایین بروی، به دشت فازهر میرسی که در هر وجب آن صحرا عفریت و غول ساحر و جن و لاقیس خوابیده است...»