بچههای کوچهپشتی
نسل گذشته تابستان خود را به چه آموزشهایی میگذراندند
شهرام فرهنگی
بچههای قدیم، سخت راضی میشدند تابستانها بروند دوباره سرکلاس بنشینند. صدای جیغ و فریاد بچهها از کوچه بلند میشد و از پنجره رو به بالکن میآمد توی اتاق؛ چه وسوسهای که سر بهراهترین بچهها را هم یاغی میکرد! چنان جسور که انگار کوسهای در اقیانوس، عطر خون بو کشیده باشد! «نه!» به کلاسهای تابستانی و دویدن در راه پلهها تا رسیدن به کوچهای پر از بچههای این محله و آن محله.
در گذشتههای نه چندان دور، مثلا همین 30-25 سال پیش، بچهها را سرکلاس تابستانی حاضر کردن کار هر پدر و مادری نبود. بیشتر بچه ها بیحرف پیش، بازی را از آنها میبردند و میرفتند تمام تابستان را در کوچه میدویدند. گروهی لابهلای چنارها مثل مار میخزیدند و با دشمن فرضی در نبرد بودند؛ با اسلحههای چوبی که در واقع تنها یک تکه چوب جداشده از جعبه پرتقال بودند. میان 2گل کوچک، سه به سه، استقلال- پرسپولیس بازی میکردند. کمی دورتر از آنها، بچههایی دیگر سرگرم «هفتسنگ» بودند و دورتر، بزرگترها سرکوچه، نشستهای «مال بزرگترها» برگزار میکردند. در چنین کوچهای، کدام بچه سر بهراهی، مسیرش را به سمت کلاس تابستانی ادامه میداد؟ پاسخ برخلاف تصور این است که گذشته از شرکت در جشنواره بازیهای تابستانی در کوچهها، بچههای بسیاری هم بودند که با اشتیاق میرفتند دنبال کلاسهای تابستانی. اینکه چگونه میرفتند، چه آموزشهایی میدیدند و نتیجهاش چه بود، با گروه خونی بچهها ارتباط مستقیم داشت.
در تمام تاریخ، بچههایی بودهاند که سر بهراهی به گروه خونشان نمیخورده است. در دهه60 این بچهها هر تابستان به قصد شرکت در کلاس زبان از خانه بیرون میزدند و تا عصر در پارکهای معروف شهر پرسه میزدند و ...، تا جلسه بعدی که قرار بود سرکلاس حاضر شوند البته بچه هایی با گروه خونی مثبت هم سر کلاس های«سیمین» و «کانون»حاضر می شدند. هرتابستان باید صف میایستادی تا نوبت تعیین سطحات برسد و بروی مثل بز معلم زبان را نگاه کنی و بنشینی در کلاس سطح افتضاح! اینطور که هر تابستان میزدند توی ذوقت، همان دویدن در خیابان را ترجیح میدادی. مادر و پدرها هم چندان سخت نمیگرفتند.
بعضیها به شکل بومی به این نتیجه اخلاقی رسیده بودند که بچه باید از کودکی کار کند تا آدم شود. با نیاز و بینیاز هم نداشت. ممکن بود پدرت کادیلاک و بنز450 کوپه داشته باشد ولی تابستان میرفتی درون چال و عصر روغنی میآمدی بیرون که آدم شوی. بعضیها هم اصلا دنبال کار خاصی برای بچههایشان نبودند، فقط میخواستند بچه هر تابستان برود سر یک کاری؛ حالا هر کاری بود، بود. مثلا اگر فامیل در مخابرات داشتند، بچه تابستان میرفت وردست فامیل و چون کنجکاوی در ذات بچگی است، برایشان سؤال پیش میآمد که با این سیمها و سوراخهای جلوی نگاه چه آتشی میشود سوزاند؟ و خیلی زود میفهمیدند که میتوانی با گوش سپردن به حرفهای دیگران، تابستان را خوش بگذرانی... ببخشید، خط رو خط شده بود!
بچههایی هم بودند که حواسشان جمع بود. خودشان کاشف خودشان میشدند. میرفتند استخر و پروانه میشدند یا روی چمن توپ را از میان پاهای بازیکن مقابل عبور میدادند. میرفتند سنتور و تنبک میزدند یا در مغازه الکتریکی دل و روده تلفن را سر جا بند میکردند... همان وقتها که خانوادهها بیخیال و بچهها سربه هوا بودند، بچههایی هم پیدا میشدند که مثل بیل گیتس، مغزشان پول را جمع و ضریب را دنبال میکرد. آنها نیازهای بچههای هم سن و سال را میسنجیدند و وسیله رفع نیاز آنها را میفروختند. بعضی، جیبهایشان را پر میکردند از نوارهای کاست؛ مایکل جکسون و متالیکا وگروه « بچههای کوچه پشتی» عده ای دیگر میزدند بهکار تکثیر فیلم؛ویدئوهای رنگارنگ و ... از شلوار برای مشتری بیرون میآوردند. آنها شیوه بدوی کسب و کار را هر تابستان تجربه میکردند. باهوشترهایشان آنقدر از رفع نیازهای بچههای کوچه به تجربه رسیدند که دانشگاه نرفته، شدند متخصص تحلیل بازار و فروش. بعضیهایشان الان روزگار بهتری دارند. اینطور بهنظر میرسد که خانوادهها حق دارند تابستان را بر بچهها سخت بگیرند. گرچه تا انگیزهاش درون جمجمه بچه نباشد، این زمانه هم پیچاندن کلاسهای تابستانی راه و روش خاص خودش را دارد.