قصههای کهن
افلاطون و ستایش جاهل
روزی افلاطون نشسته بود که یکی از بزرگان شهر به دیدارش آمد و در میان سخن گفت: «ای حکیم، امروز فلان مرد را دیدم که تو را میستود و میگفت افلاطون مرد بزرگواری است که هرگز کسی چون او نبوده و نخواهد بود.»
افلاطون با شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد. مرد پرسید: «از من رنجیدی؟»
افلاطون جواب داد: «از تو آزرده خاطر نشدم؛ در این فکرم که چه کار جاهلانهای انجام دادهام که مردی جاهل و نادان از من تعریف کرده است؟ چرا که ستوده جاهلان، جاهلانند.»
قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر
در همینه زمینه :