• شنبه 8 دی 1403
  • السَّبْت 26 جمادی الثانی 1446
  • 2024 Dec 28
دو شنبه 9 مهر 1403
کد مطلب : 236137
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/487p7
+
-

آدم راست و درست شریک مال مردم است

روایت پاکان
آدم راست و درست شریک مال مردم است

عبدالرحمن بن سیابه کوفی، جوانی نورس بود که پدرش از دنیا رفت. مرگ پدر از یک طرف و فقر و بیکاری از طرف دیگر روح حساس او را رنج می‌داد. روزی در خانه نشسته بود که کسی در خانه را زد. یکی از دوستان پدرش بود. به او تسلیت گفت و دلداری داد. سپس پرسید: «آیا از پدرت سرمایه‌ای باقی مانده است؟»
عبدالرحمن گفت: «نه، چیزی باقی نمانده است.»
مرد گفت: «این هزار درهم را بگیر، اما بکوش که اینها را سرمایه کنی و از منافع آنها خرج کنی.»
این را گفت و از دم در برگشت و رفت.
عبدالرحمن خوشحال و خرم پیش مادرش رفت و کیسه پول را به او نشان داد و جریان را نقل کرد. طبق توصیه دوست پدرش به فکر کاسبی افتاد. نگذاشت به فردا بکشد. تا شب آن پول را تبدیل به کالا کرد. دکانی برای خود درنظر گرفت و مشغول کار و کسب شد. طولی نکشید که کار و کسبش بالا گرفت. حساب کرد دید گذشته از اینکه با این سرمایه زندگی خود را اداره کرده، مبلغ زیادی هم بر سرمایه افزوده شده است. فکر کرد به حج برود. با مادرش مشورت کرد.
مادر گفت: «اول برو پیش همان دوست پدرت و هزار درهم او را که سرمایه برکت زندگی ما شده، بده، بعد برو به مکه و سفر حج.»
عبدالرحمن پیش آن مرد رفت و کیسه‌ای شامل هزار درهم را جلوی او گذاشت و گفت: «پولتان را بگیرید.»
 آن مرد که خیال کرد مبلغ پول کم بوده است و عبدالرحمن پس از چندی عین پول را به او برگردانده است، گفت: «اگر این مبلغ کم است، مبلغی دیگر بیفزایم؟»
عبدالرحمن گفت: «خیر، کم نیست، بسیار پول پربرکتی بود و چون من اکنون از خودم سرمایه‌ای دارم و به این مبلغ نیازمند نیستم، آمدم ضمن اظهار تشکر از لطف شما پولتان را پس بدهم؛ خصوصا که الآن عازم سفر حج هستم و میل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد.»
 عبدالرحمن این را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست.
پس از انجام مراسم حج به مدینه آمد و همراه جمعیت به محضر امام صادق(ع) رفت.
جمعیت انبوهی در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبدالرحمن که جوانی نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت‌وآمدها و سؤال و جواب‌هایی که از امام می‌شد، بود. همین ‌که مجلس کمی خلوت شد، امام صادق(ع) با اشاره او را نزدیک طلبید و پرسید: «شما کاری دارید؟»
عبدالرحمن تبسمی کرد و گفت: «من عبدالرحمن، پسر سیابه کوفی بجلی هستم.»
امام فرمود: «احوال پدرت چطور است؟»
عبدالرحمن گفت: «پدرم به رحمت خدا رفت.»
امام گفت: «ای وای، ‌ای وای، خدا او را رحمت کند. آیا از پدرت ارثی هم برای شما باقی ماند؟»
عبدالرحمن گفت: «خیر، هیچ‌چیز از او باقی نماند.»
امام پرسید: «پس چطور توانستی حج کنی؟»
عبدالرحمن گفت: «قضیه از این قرار است که ما بعد از پدرمان خیلی پریشان بودیم. مرگ پدر از یک طرف و فقر و پریشانی از طرف دیگر بر ما فشار می‌آورد، تا آنکه روزی یکی از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسلیت به ما، گفت من این پول را سرمایه کنم. همین کار را کردم و از سود آن اقدام به سفر حج کردم ...»
همین‌که سخن عبدالرحمن به اینجا رسید، امام پیش از اینکه او داستان را به آخر برساند، فرمود: «بگو هزار درهم دوست پدرت را چه کردی؟»
عبدالرحمن گفت: «با اشاره مادرم، قبل از حرکت به ‌خودش پس دادم.»
امام فرمود: «احسنت. حالا میل داری نصیحتی بکنم؟!»
- قربانت گردم، البته!
امام فرمود: «بر تو باد به راستی و درستی. آدم راست و درست شریک مال مردم است.»
 منبع: کتاب «سفینه‌البحار» شیخ عباس قمی، جلد 2

 

این خبر را به اشتراک بگذارید