کدام گردنبند؟ من شما را نمیشناسم!
محمدرضا کاظمی
در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردنبندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد، ولی مشتری پیدا نشد. چون خیال داشت به مکه سفر کند، دنبال مردی امین میگشت تا گردنبند را به او بسپارد.
مردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. مرد ناشناس گردنبند را به رسم امانت نزد او گذاشت و به مکه رفت. در مراجعت مقداری هدیه برای عطار آورد. چون نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من تو را نمیشناسم و امانتی نزد من نگذاشتی. سر و صدا بلند شد، مردم جمع شدند و او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند. چندبار دیگر نزد او رفت، اما جز ناسزا چیزی از او نشنید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضدالدوله بنویس؛ حتما برایت کاری میکند.
آن مرد نامهای برای امیر نوشت و عضدالدوله جواب او را داد و گفت: 3روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا میگذرم و به تو سلام میدهم، تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد گردنبند را از او بخواه و نتیجه را به من خبر بده.
روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عطار عبور کرد و همین که چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و به او احترام بسیاری گذاشت.
مرد جواب امیر را داد.
امیر از او گلایه کرد و گفت: «به بغداد میآیی و از ما خبری نمیگیری و خواستهات را به ما نمیگویی.»
مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشده عرض ارادت کند.
عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست. عطار، مرگ را به چشم میدید.
همین که امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: «برادر! آن گردنبند را چه وقت به من دادی؟ آیا نشانهای داشت؟ بار دیگر بگو شاید یادم بیاید.»
مرد نشانیهای امانت را گفت. عطار جستوجوی مختصری کرد و گردنبند را به او داد و گفت: خدا میداند فراموش کرده بودم.
مرد غریب نزد امیر رفت و جریان را برای او نقل کرد. امیر گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید و دستور داد در شهر جار بزنند: این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرتآور، گردنبند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.
منبع: کتاب «هزار و یک حکایت اخلاقی»، جلد۱