ماجرای دختر غریبهای که سر مزار شهید میگریست
موضوع: نخستین شهید تفحص
شرح: تلاش برای پیوستن به گردان تفحص
وقتی صدای گریه به دنیا آمدن کودکی در زمستان پربرف سال ۱۳۵۳ خوشحالی را به خانواده پرجمعیت حیدری هدیه کرد، هیچیک از اعضای خانواده فکر نمیکرد که رضا یکی از اعضای گروه تفحص و با جستوجوگران پیکر دلاورمردان این سرزمین همراه شود. علیرضا در محله تیردوقلو قد کشید و دبیرستان را تا هشتم خواند و دیگر ادامه نداد تا بتواند کمک خرج پدرش باشد. او در یک کابینتسازی همان حوالی محل سکونتشان مشغول کار شد. مادر شهید میگوید: «رضا پسر مهربان و بااخلاقی بود. هر چه حقوق میگرفت به من میداد و خودش از من پول میگرفت. رضا مداح بود. هیئت میرفت و صدای دلنشینی داشت. نمازش هیچگاه قضا نشد. هر وقت روزه میگرفت یک وعده غذا میخورد، از سر کار که به خانه میآمد از فرط خستگی میخوابید و بیدار که میشد میرفت هیئت. ۱۷ ساله که شد گفت میخواهد به سربازی برود. مخالفت کردم و گفتم بزرگتر که شدی برو. 18ساله که شد رفت سربازی.» احمد میرطاهری، از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) میگوید: «علیرضا حیدری سرباز لجستیک دوکوهه بود و هر بار که از دوکوهه به فکه میرفت به اعضای گردان تفحص التماس میکرد که او را به گردان تفحص انتقال دهند؛ بالاخره موفق شد موافقت فرمانده لجستیک را بگیرد.» پوران تاجیک از رمضان سال 71 میگوید که رضا از منطقه زنگ زده بود: «پای تلفن به پدرش گفت: از من راضی هستی؟ پدرش گفت: این چه سؤالی است؟ رضا گفته بود: من تفألی زدهام که اگر پدر و مادرم از من راضی باشند شهید میشوم. پدرش گفت که از او راضی است و همان شد تماس آخر. عید فطر سال ۷۱ بود و دلشوره و نگرانی عجیبی داشتم. 2 رکعت نماز خواندم اما دلشوره امانم را بریده بود. ظهر بود که همسرم برگشت و گفت: چادر سیاهت را بپوش که رضایت شهید شده.» بنا به اظهار میرطاهری، علیرضا حیدری حین تفحص شهدای عملیات والفجر یک در ۹ فروردین ۱۳۷۱ در شمال منطقه فکه ارتفاع ۱۴۳ بر اثر انفجار مین بهعنوان نخستین شهید تفحص به درجه شهادت نایل شد. مادر میگوید:« بار آخر که خداحافظی کرد، گفت: برگشتم ازدواج میکنم. دختری نشان کردهام که اگر شما تأیید کنید اقدام میکنم. بعد از شهادتش یک روز رفتم سر مزارش. دختری را دیدم که هقهق، مثل ابر بهاری گریه میکرد. نزدیک شدم و پرسیدم که چه نسبتی با شهید دارد. گفت: از آشنایان هستم. او را شناختم. فهمیدم همان دختری است که پسرم انتخاب کرده بود. دیگر هیچ وقت آن دختر را ندیدم.»