سیدسروش طباطباییپور
معلمها سر کلاس خیلی حرف میزنند و روزنامهنگارهادر روزنامه قلم و حالا ترکیبش، همین میشود که میخوانید. اینها برگی از یادداشتهای روزانه یک معلم ساده است و یک روزنامهنگار خطخطی.
با چند فروند از دوستان جانی، پرواز کردیم بهسوی کوههای شمال تهران، البته به اصرار آنها. پیشنهاد من، باغ کتاب بود که آنجا هم فال است و هم تماشا. آنجا،هم میتوانستیم ندیدنهای طولانی را با دیدنهای کوتاه جابهجا کنیم و چشم در چشم، با هم گپی بزنیم و هم میتوانستیم چرخی لابهلای کتابها بزنیم و چند قلپ کتاب و معرفت و آگاهی نوشجان کنیم.
اما به اتفاق آراء، کوه رأی آورد. سالها بود که پایم را در کوهستان نگذاشته بودم. دفتر عزیزم، از تو چه پنهان، کوهپیمایی را کاری بیهوده میدانستم. چشم بر قله، دامنه و صخره و سنگلاخ را درمینوردی که چه؟ که به قله برسی؟ خب، حالا نفسزنان و هنهنکنان به قله رسیدی که چه؟ که دوباره پشت به قله کنی و پای در جای قدمهای آمده بگذاری و دوباره برگردیکه چه؟ و تازه وقتی به دامنه میرسی، باید گرد خستگی را از تن بزدایی و در این فرایند، نه چندان، دیداری تازه میشود و نه چشم در چشمی رخ میدهد و نه گلویت با معرفت و آگاهی، تر میشود.
خلاصه با وجود همه «کهچه؟»های بیجواب، دل به دل دوستان دادم و همان صبح علیالطلوع، سر قرار حاضر شدم. وقتی راه افتادیم، 10دقیقه اول، پابهپای بقیه پیش رفتم، اما آهسته آهسته، سرعتم کم شد و آرامآرام، عقب افتادم و خلاصه ماندم تنها. من ماندم و یک کوه، صخره و سنگ و البته پروانهای که دوش به دوش من، آهسته آهسته بالبال میزد و خودش را مثل من بالا میکشید. سالها بود که دیگر پروانه ندیده بودم. شاید بهخاطر آلودگی هوای شهر، و شاید بهخاطر سر و صدا و شاید بهخاطر هزار شاید دیگر، انگار پروانهها از شهر من کوچ کردهاند.
کمی جلوتر، زنبوری را دیدم که معلوم بود بهدنبال گلهای کوهستانی میگردد تا جرعهای شهد بنوشد و کامش را شیرین کند و من سالها بود صدای وزوز زنبور را نشنیده بودم؛ اصلا انگار زنبورها هم از شهر من کوچ کردهاند.
و آنقدر سرعتم کم شد که در کنار سنگی سخت، جماعتی مورچه را دیدم که مشغول گفتوگو بودند که چگونه، طعمه بزرگتر از دهانشان را وارد لانه کنند که یکهو، همه هجوم آوردند و دست بهدست هم دادند و طعمه، آهسته آهسته تکان خورد و بهسوی لانه روانه شد.
و آهسته و از زور خستگی، کنار مورچهها نشستم تا دوستان کوهنوردم بازگشتند. دفترم، امروز روز عجیبی برای من بود. امروز در کوهستان، به قله نرسیدم، اما انگار هزار هزار قله را درنوردیدم. در مسیر بازگشت، وسط خیابانها و میدانهای شهر، فراوان پروانه دیدم، صدای زنبور شنیدم و با قدمهای مورچهها، قدم برداشتم. انگار پروانهها و زنبورها و مورچهها از شهر من نرفته بودند، انگار من از خودم، رفتهام، من از خودم بیخود شدهام و آنقدر به سرعت برق و باد، بهدنبال زندگی میدوم که نمیتوانم پروانهها و زنبورها و مورچههای اطرافم را ببینم. دفترم، به پیشنهاد من، قرار است هر 2هفته یکبار، با بچهها کوه برویم تا شاید کوه، راز «کهچه»های دیگر زندگی مرا برملا کند.
پنج شنبه 8 شهریور 1403
کد مطلب :
234006
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/oY53X
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved