• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
سه شنبه 26 تیر 1397
کد مطلب : 23399
+
-

گربه واقعاً لولو بود

یادداشت
گربه واقعاً لولو بود



بچه بودیم. در کتاب درس فارسی شعری بود که قصه مرغ و جوجه‌اش را حکایت می‌کرد. ننه مرغه، بچه‌اش را از شر گربه برحذر می‌داشت اما...

جوجه گفتا که مادرم ترسوست/ به خیالش که گربه هم لولوست/ گربه حیوان خوش‌خط و خالیست/ فکر آزار جوجه هرگز نیست... بقیه‌اش را خودتان حتما می‌دانید و احتمالا نمی‌دانید که ما بچه‌های آن دوران، خیلی جوجه‌تر از جوجه این شعر بودیم و بعضی از ما هنوز هم جوجه مانده‌ایم، منتها جوجه‌هایی هستیم سن و سال‌دار! بزرگسالانی ساده‌دل، زودباور، گیج و منگ و ترسیده از نیمه‌شبی پر از جیغ‌های گوشخراش، دل‌آزار و کابوس‌وار گربه‌های خوش‌خط‌و‌خالی که ما هیچ گمانی نمی‌بردیم بتوانند حتی ذره‌ای لولو باشند... همین حالا یکی‌شان را یادم آمد که البته تنها منحصر است به شهرهای کوچک و صدالبته محدود می‌شود به سه چهار نفر، آن هم در کل کشور و من بی‌هیچ کنایه و بهانه دارم راست می‌گویم اما تو باور مکن!

ایشان آموزگار دوره راهنمایی‌مان بود و متناسب با اوضاع زمان، ریش می‌زد و کراوات می‌بست اما قدکوتاه بود و کفش پاشنه‌بلند مردانه هم علاجش نبود. کراوات‌های پهن و گل‌درشت درهم، بیشتر مضحکش می‌نمود تا خوش‌تیپ...

باری،‌هر بار که اسم شاه می‌آمد، جنابش دچار شوری شوریده‌وار می‌شد. از خود بی‌خود آن قدر هورا می‌کشید که دهانش کف می‌کرد. چنان دست می‌زد که صدایش به گوش فرماندار و رئیس شهربانی و ریاست ساواک شهر نیز می‌رسید و آنها هم با لبخندی پر از رضایت پاسخش را می‌دادند. گذشت... سخت و تلخ گذشت. یکی داستان است پر‌آب چشم. و ما جوجه‌‌های آن زمان کم‌کم مشهور شدیم به نسل سوخته مثل هامون سوخته یا کارون و زاینده‌رود سوخته...

اما از خوش‌شانسی من بود که چندی قبل باز آموزگار سابقمان را دیدم. محفلی بود با حضور بعضی از مقامات شهر و جنابشان متناسب با شرایط زمان، محاسنی گذاشته است که به گمانم چیزی بر حسن ایشان نمی‌افزاید.

آموزگار سابق ما با فروتنی فراوان چای و دمنوش نزد مقامات شهر می‌آورد و گرد و غبار نادیدنی از رخت و کفش‌هایشان می‌زدود و از صمیم دل و قلب مدح و ثنایشان را می‌گفت.

وقتی داشتم برمی‌گشتم، شب شده بود و من در تاریکی جنابشان را دیدم که سوار بر اتومبیلی چندصد میلیونی، به رسم و نشان وداع بوقی زد و گاز داد و تند رفت.

شنیده‌ام که استاد هنری دارد که همه ندارند و ایشان دارند نان هنرشان را می‌خورند. آن هم چنان هنری که با صنعت پارچه‌بافی و دستمال‌سازی مرتبط است و بی‌جهت نیست که جنابشان فوق میلیاردر شده است اما هنوز هم همچنان است که بود؛ کوچک و کوتاه و مضحک... و جوجه گفتا که مادرم ترسوست/ به خیالش که گربه هم لولوست...

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :