من، کودک و صدای حرکت یخ در کتری خالی
آب مهمترین چیز در کربلاست. جاده خشک است. هوا داغ است. زبان چوب میشود و لبها کویر. رفع تشنگی با یک لیوان؟ کلّا! حتّی وقتی مغز فرمان سیرابی میدهد، چشم روی بخار خنک لیوان میماند و دل میگوید: «بخور! باز هم...»
در جاده کربلا آب زیاد است. مبنای عرضه اما تقاضاست. شبها کمتر خبری از «مایمای» کودکان عراقی است. کار من در شبهای جاده، پرکردن تریموس 200لیتری است؛ با شلنگی که باید بهزور مکش ازش آب میکشیدی. لازم بود نیمساعتی روی داربستها، دستبهکمر بایستی تا از پرشدن تریموس مطمئن بشوی. بعد یکی آن پایین، شیر تریموس را باز کند و سماور را پر کند و بهدنبالش، چای و دمنوش را دم. شبها کسی از عطش، دمنوش نمینوشد. زائرها قدرت انتخاب و اختیار بیشتری دارند. مثلا یکی میپرسد: «برای سرماخوردگی چی دارید؟» آنوقت دمنوش نعناع و پونه را برمیدارد، یا اگر عرب باشد، با دیدن دمنوش زعفران، هرچه لیوان و قمقمه داشته باشد پر میکند؛ ولی خیلی میلش به آویشن نیست.
روزها اما حکایت فرق میکند. برای زائران سحرخیزی که قبل از اذان صبح به دل جاده میزنند، صدای «لبنلبن» بلند است. شیر داغ، اگر هم شیرین باشد، خیلی میچسبد. آفتاب که بالاتر میآید، استقبال از چای، برای خوردن کنار لقمه نان و پنیر زیاد میشود. از ساعت نُه اما دانههای عرق یکییکی بر صورتها جوانه میزند. اینجاست که شربت، جگر زائر را حال میآورد. ولی هرچه به ظهر نزدیکتر بشوی، خواستهها سادهتر میشود. آفتاب اگر عمود بتابد، دیگر برای زائر طعم نوشیدنی مهم نیست. هرجا که لگنی باشد پر از آبمعدنیهای کاسهای، کافی است خنک باشد، دست زائر میرود و سهتا سهتا خالیاش میکند. ساعتی هم هست در جاده کربلا که دیگر اراده و انتخاب بیمعنا میشود؛ ساعت 3ظهر که ماهیچهها خستهاند، لباسهای مشکی را عرق خشکشده سپید کرده و چشمها از شوری آب پیشانی میسوزد. اینجاست که موکبها شلوغ میشوند. اینجاست که ما، کتری به دست به دل جاده میزنیم.
وقتی جلوتر از ما لیوان میرود، چشم زائران گرمازده میگردد دنبال سرچشمه. نخستین کتری شربت که میرسد میدوند؛ یک خیز غیرارادی. دویدن مضطربانهای از سر تشنگی؛ یک تشنگی بیانتها که محرکش آخرین اخطارهای مغز است برای رسیدن آب به سلولهای زنده بدن. زائر میپرسد:
- شربت است؟
- بله.
چشمهاش گرد میشود. مشتاق میپرسد:
- خنک است؟
- خیلی.
لیوان در دستش تلو میخورد از ذوق:
- شربت چی؟
- آبلیمو خاکشیر.
بلافاصله داد میزند و همراهانش را با یک «خاکشیر» بلند، صدا میکند. زبان دور لبهای خشکیده میکشد و خدا میداند که تا از میان انبوه دستها نوبتش برسد، چندبار لذت نوشیدن را تخیل میکند. مینوشند و نفسی از عمق وجودشان آزاد میشود. مینوشند و میگویند «بریز! بیشتر!» و ما باید انتخاب کنیم؛ از میان لیوانها، آنها که خشکند؛ در بینشان، دستهای زنانه و دستهای کوچک، کودکان. اینها باید زودتر جواب بگیرند. بچهها با جسمهای کوچکی که زیر دستهای بزرگ مردانه پنهان میشود، دیوانهمان میکنند. کودکان عرب، با زبانی که من نمیدانم، سعی میکنند قانعم کنند که نوبتشان رسیده. بعضی بلدند گلیمشان را از آب بیرون بکشند. اما بچههای کوچکتر، دختربچهها و خجالتیها، فقط وقتی به چشم میآیند که لیوانها و هیکلهای درشت کنار برود و من یک جفت چشم درشت سیاه میبینم که بیصدا، فقط با نگاه ملتمس، طلب شربت میکند، که یک دمپاییاش میان جمعیت گم شده و چون لیوان پیدا نکرده، کف دستهایش را چسبانده به هم و گرفته روبهروی کتری. این انتخاب لعنتی، این بیعدالتی غیرعامدانه، نیمهجانمان میکند. کتری حجم محدودی دارد و دستها یک دریا آب میطلبند. چه باید کرد؟ رعایت نوبت؟ یا دیدن زنهایی که بهسختی میان جمعیت جا گرفتهاند و از جلوترآمدن حیا میکنند؟ مرامگذاشتن برای ایرانیهایی که با چربزبانی میخواهند لیوان دومشان را پر کنی یا دیدن لبهای خشک و ساکت و چشمهای منتظر بچهها؟ هی زیر لب میگویم: «یا ساقی عطشی!» و میدانم که میفهمد منظورم را، منظورم که ساقی! شرمندهام نکن! اما لحظهای میرسد که خبر میرسد دیگها خالی شده. کتری آخر را به دستمان میدهند و اینها که توی جاده منتظر ایستادهاند، این را نمیدانند و آه از آن ساعتی که صدای یخ در کتری خالی میپیچد و قطرههای شربت بر آخرین لیوان میچکد. آه از دیدن لیوانهای تمیز و دستنخورده. آه از آن نگاهها و دستهای کوچک که هنوز ناباورانه به سمتم درازند، و آه از دل من که میخواهم آب شوم بر جگر سوخته بچهها.
داد میزنم: «شربت هست. هنوز هست!» و میدوم به سمت دیگ و نمیدانم که صبر میکنند یا نه. نمیدانم دستهای تشنه، از دیگران مینوشند یا نه. نمیدانم چقدر از سهم شربت بچههای موکب باقی مانده که بشود با آن چند تا از این گلوها را تازه کرد. فقط میدانم که باید امیدوارشان نگه دارم. باید بدانند که بیآب نمیمانند. باید امید داشته باشند که شاید سقا لحظهای بعد برسد و جگرشان را خنک کند. وقتی ناباورانه با دیگ خالی مواجه میشوم، دوست دارم همانجا بمانم. برای سقا تابی برای نگاهکردن توی آن چشمهای تشنه امیدوار نمانده. آب مهمترین چیز در کربلاست و از آن مهمتر، امید است.
آفتاب از صرافت میافتد. مثل هر روز، آسمان جاده سرخ میشود. روی خاکهای جاده دیگر اثری جز دانههای خاکشیر نیست. زائرها، با سر پایین و تسبیحبهدست، بچهها دستدردست پدرها و عموها و عمهها، از کنار دیگها و کتریهای خالی میگذرند. دستی بالا میآید و قمقمهاش را که از شربت آبلیموی موکبهای قبلی پر کرده، سر میکشد. دلم خنک میشود که توی این جاده کسی تشنه نمیماند. بعد راه میافتم میان چادرها و پشت ساختمانها، یک جای دنج برای خودم خلوت میکنم. سر میگذارم روی زانو، چشمهایم را میبندم و به نوای پیچیده در دشت گوش میکنم: «یا عباس! جیء بالماء لسکینه»... دستهها میگذرند و صدای نوحه، دشت را برداشته. باید قبول کنیم دیگر عباس نیست. مشک تیر خورده. عمود خیمه افتاده. اصلا 1400سال گذشته. اما زائران پیاده تشنه، مثل رباب و رقیه و سکینه و بچهها در کنار خیمه، هنوز امیدوار ایستادهاند.
اینجا نقطه اشتراک وصال و همدلی است.
نبودِ برادر، درد دارد
بیشتر از اینکه خستگیاش به چشم بیاید، احساس غربتش ما را نگه داشت. پسری جوان تنها روی سکویی به پاهای تاولزدهاش نگاه میکرد. بغضش را محکم فرو داد وقتی متوجه ما شد. راهمان را به سمتش کج کردیم. حرفزدن چاره این لحظات پر از درد و غربت است. با ربط یا بیربط فرق چندانی ندارد. پماد و پودر و هرچه داشتیم برایش درآوردیم. بستهای هم خشکبار به دستش دادیم. حالش که جا آمد گفت: «برادرم خسته شد. ماشین سوار شد و رفت.»
این جمله کوتاه دلیل تمام دردهایش بود.
نبود برادر درد دارد. غربت میآورد. چه هزاروچندی سال پیش در کربلا، چه امروز!