• دو شنبه 5 شهریور 1403
  • الإثْنَيْن 20 صفر 1446
  • 2024 Aug 26
دو شنبه 5 شهریور 1403
کد مطلب : 233603
+
-

گذر بهشت

گذر بهشت

حوالی ظهر، به همان جاده همیشگی می‌رسیدیم. اسمش را گذاشته بودم «گذر آتش». هر قدر هم خودم را سرگرم می‌کردم تمام نمی‌شد. تا چشمم کار می‌کرد آسفالت بود و بیابان و آفتاب. گره روسری کوچکم را شل می‌کردم. برای لیلا، تنها عروسکم شعر می‌خواندم و مادری می‌کردم، بیسکوئیت حیوونی گرجی را با تفسیر شکل‌هایش می‌خوردم، باز هم از شیشه که بیرون را نگاه می‌کردم در گذر آتش بودیم. جاده ای بی‌آب و علف که تنها جذابیت آن، برایم سراب‌های روی آسفالت داغش بود. غر زدن‌های بچگانه‌ام شروع شد. «بابا خسته شدم، گرمه. گذر آتیش کی تموم می‌شه؟ کی می‌رسیم مشهد؟» بابا از توی آینه، عقب رو نگاه می‌کرد و با خنده می‌گفت: «گذر آتیش چیه بابا! این جاده سبزواره. چیزی تا مشهد نمونده. می‌خوای حوصله‌ت سر نره تیر چراغ‌ها رو بشمار، ببینیم تا مشهد چندتا میشه؟» پیشنهاد بدی نبود. با صدای بلند شروع می‌کردم: یک، دو، سه... رفته رفته صدایم پایین‌تر می‌آمد. نهایت پنجاه شصت تا بیشتر نمی‌شد. پلک‌هایم روی هم می‌رفت و خواب رسیدن به حرم را می‌دیدم.
یک دفعه، درد سنگینی توی کمرم پیچید. تکان محکم جنین توی شکمم، مرا از هفت هشت‌سالگی‌ام بیرون کشید. جلوی تلویزیون نشسته‌ام و چشمانم پر از اشک شده. نمی‌خواهم پلک بزنم که بریزد. می‌خواهم مسیر رسیدن تا حرم را مثل سراب جاده سبزوار ببینم.
عمودها را به جای تیر چراغ برق بشمارم. خوابم ببرد و ببینم رسیده‌ام. احساس اضافه بودن می‌کنم. بین این همه آدم یعنی فقط جای من نبود؟ دلم برای پاهایم می‌سوزد. باید ازشان عذرخواهی کنم. این همه قدم زده‌اند اما جاده بهشت هنوز گواه حضورشان نیست. از قلبم اما راضی‌ام. هر وقت اسم ارباب را شنید محکم‌تر در سینه‌ام کوبید. پسر کوچکم می‌آید دستمال کاغذی را آنقدر محکم به چشمم می‌کشد که می‌سوزد. کوله ای را که برای کلاس اولش خریدم روی کولش انداخته. حرص می‌خورم و می‌گویم: «باز هم اینا رو ریختی بیرون. واسه مدرسه ات گرفتم نه بازی.» جدی نگاهم می‌کند و می‌گوید:«بازی نمی‌کنم که. دارم میرم کربلا. اومدم بگم گریه نکن پاشو باهم بریم.» مات و مبهوت نگاهش می کنم. انگار بزرگ شده ، اصلا نه، مرد شده. جوری با اطمینان حرف می‌زند که انگار ویزا گرفته و سر مرز است. می‌گوید:« به خدا راست می گم. خودم شنیدم حاج آقا امروز تو مسجد گفت اگه دوست دارین کربلا باشین ولی نمی‌تونین، برید رو پشت بوم و سلام کنین به امام حسین. تو هم که بچه تو دلته نمی‌تونی، پس پاشو بریم.»
دنبالش رفتم. عمودها رو خیالی شمردم. به ۱۴۵۲ که رسیدیم سلام دادم. برگشتم پیش تلویزیون. همه هنوز توی راه بودن. من اما با پسر و توراهی‌ام تازه از زیارت برگشته بودیم. 2 رکعت نماز به نیت ظهور خواندم. کاش می‌شد مثل تیر چراغ برق‌هایی که کنار بابا شمردم، عمودها را کنار پدر بشمارم و به جای شعر برای عروسک‌ها بخوانم، «تحرکوا بسم‌الله مقصدنا فلسطین.»
شانه‌هایم سنگین‌تر شده بود. راستی گم نکردن مسیر در هیاهوی این جهان، مهم‌تر از حسرت نرفتن نیست؟ اصلا شاید هم رسیدن مهم است. از راه مشایه و سبزوار و پشت بامش فرقی نمی‌کند.با ارباب عهد تازه می‌بندم که خوب مادری کنم. از همان جنس مادری صادقانه لیلا در جاده سبزوار تا به نور برسم. دلم نمی‌آید نگویم. من عمودهای گذر آتش را هرسال شمرده‌ام تا خسته نشوم و برسم. آرزو که عیب نیست، دلتنگی شما دارد رمقم را می‌گیرد و بی‌حوصله‌ام می‌کند، دوست دارم عمودهای گذر بهشت را هم بشمارم.

مسافر کربلا
از کلاس که درآمدیم، محسن گفت: «بالاخره چکار می‌کنی؟ والّا عروس هم موقع بله گفتن آن‌قدر فکر نمی‌کند. مدرسه هم که به بخشنامه‌ جدید گیر نمی‌دهد! ما عصر راه می‌افتیم. دیرتر شود به موقع نمی‌رسیم.»
چیزی نگفتم، ترسیدم اگر بگویم بهم بخندد و بگوید: «ای بچّه ننه.»
صدای اذان می‌آمد. از محسن خداحافظی کردم و رفتم به سمت نمازخانه‌ مدرسه. بعضی وقت‌‌ها که حوصله داشتم، قبل رفتن به خانه، نمازم را به جماعت می‌خواندم.
این‌طوری به خانه که می‌رسیدم ناهار می‌خوردم و درجا ولو می‌شدم. خیالم هم از نمازم راحت بود.
امروز هم دلم خیلی گرفته بود و رفتم به نمازخانه و از خود امام حسین(ع) خواستم که اگر لیاقتش را دارم مرا بطلبد. آخر یکی از آرزوهایم این بود که برای اربعین توی بین‌الحرمین سینه بزنم؛ اما پارسال هم به‌خاطر مادر با دوست‌‌هایم راهی نشدم. بچه‌ها آن‌قدر از سفر پارسال‌شان تعریف می‌کردند که دلم هرلحظه بیشتر هوایی می‌شد. از پیاده‌روی اربعین و حس و حال خوبش، از مهمان‌ نوازی و پذیرایی عراقی‌‌ها که فقط مختص اربعین بود... آن قدر می‌گفتند که من هم دلم می‌خواست همراه‌شان بروم. آن وقت دوربین عکاسی‌ام را هم با خودم می‌بردم و کلی عکس فوق‌العاده می‌گرفتم. تازه کلی هم سوغاتی برای معصومه و مادر می‌آوردم.
اما مادر را چه می‌کردم؟ بعد از بابا نمی‌توانست دوری‌ام را تحمل کند. مدام می‌ترسید اتفاقی بیفتد و مرا هم از دست بدهد. هرچه هم می‌گفتم که کربلا، اربعین امن و امان است، باورش نمی‌شد. اصلاً کاش پاهایش این‌قدر درد نمی‌کرد و با هم می‌رفتیم؛ اما می‌گفت نمی‌تواند آن همه پیاده‌روی کند. حالا باید چکار می‌کردم؟ بدون رضایت مادر که نمی‌شد! اما... خیلی حیف بود، مگر زیارت کربلا کم سعادتی بود، آن هم توی اربعین؟!
سفر امسال را که به مادر گفتم، اشک پر شد تو چشم‌‌هایش و سکوت کرد. معصومه گفت: «سکوت علامت خوبی است. من هم تلاشم را می‌کنم که راضی‌اش کنم، به شرطی که امسال کنکور را درجا قبول شوی. ضمناً یک سوغاتی سفارشی هم برایم بیاوری.»
 خندیدم و گفتم: «ممنون آبجی بزرگه‌ طمعکار.»
 معصومه خندید و چشمک زد. چشمک معصومه امیدوارم کرد. به قول معصومه، این سکوت می‌توانست به رضایت تبدیل شود؛ اما اگر بیش از حد طولانی می‌شد؟ بچه‌ها می‌خواستند راهی شوند که برای اربعین کربلا باشند!
نماز را با هزار آرزو و امید خواندم. کاش مامان زودتر جوابم را می‌داد تا تکلیفم را می‌دانستم.
از نمازخانه که زدم بیرون، گوشی‌ام زنگ خورد. صدای مادر بود: «پسرم! کجایی؟ زود بیا خانه، وسایلت را جمع کرده‌ام، مگر نمی‌خواهید عصر راه بیفتید سمت کربلا؟»


 

این خبر را به اشتراک بگذارید