• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
پنج شنبه 28 تیر 1403
کد مطلب : 230240
+
-

اشک شوق!

سیدسروش طباطبایی‌پور

معلم‌ها سر کلاس خیلی حرف می‌زنند و روزنامه‌نگارها، قلم و حالا ترکیبش، همین می‌شود که می‌خوانید. اینها برگی از یادداشت‌های روزانه یک معلم ساده است و یک روزنامه‌نگار خط‌خطی.

شب عاشورا، توی حیاط مدرسه، شب دیگ و دیگ‌کشی بود. بچه‌ها از چند هفته قبل، پول روی پول گذاشته بودند و دل روی دل! و خلاصه توی حیاط مدرسه، خیمه  امام حسین(ع) را علم کرده بودند. به‌خودشان هم خیلی می‌نازیدند. خب، حق هم داشتند؛ یکی کفش مهمان‌های  امام حسین(ع) را جفت می‌کرد و دیگری، چای کمرنگ لاهیجان می‌ریخت. یکی پیازداغ هم می‌زد و دیگری، لپه و گروهی هم گوش‌به‌فرمان آشپز ایستاده بودند تا سر موقع، برنج‌های عاشقی را که خودشان ‌فدای عزاداران امام حسین(ع) کرده بودند، آبکش کنند.
بچه‌ها خیلی به ما معلم‌ها هم میدان نداده بودند؛ یعنی قرارشان این بود که همه کار را خودشان ردیف کنند؛ حتی برای نصب پرچم‌های یاحسین، روی دیوار حیاط و کشیدن سیاهی‌ها، از آقای میرزایی، سرایدار مدرسه هم کمک نگرفته بودند. مداح هم یکی از بچه‌های کلاس نهم بود، دم می‌داد و اشک می‌گرفت. اما سخنران را با وسواس انتخاب کرده بودند؛ پدر یکی از بچه‌ها، استاد دانشگاه بود و محقق. دلشان می‌خواست از او حرف حساب بشنوند. دور حیاط، به فاصله یک‌متر به یک‌متر، پشتی گذاشته بودند تا بچه‌ها راحت بنشینند، اما بیشتر عزاداران، دور صندلی سخنران نشسته بودند. آقای انواری، سخنران عجیبی بود. حرف‌هایش را با پرسش و پاسخ پیش می‌برد و بی‌بلندگو حرف می‌زد. حرف حسابش هم این بود که شب است و همسایه‌ها، شاید بخواهند بخوابند و نباید از صدای او آزار ببینند.
بچه‌ها هم مرام آقای انواری را پسندیده بودند. چند دقیقه‌ای وسط حیاط، پشت سر آخرین صف، رو به آقای انواری نشستم. یکی از بچه‌ها گفت: «خب، پس چرا در این شب عزیز، ما غمگین هستیم؟ حضرت قاسم که می‌گوید درک این لحظات، برای من حتی از عسل هم شیرین‌تر است؟ امام و یارانش که خوشحال بودند، پس چرا این همه‌سال، ما غمگينيم؟ چرا اشک می‌ریزیم؟»
آقای انواری لبخندی زد و گفت: «امام، اسوه انسانیت بود. من که از رفتار امام در مقابل لشکر کفر، به‌خودم می‌نازم، به‌خودم می‌بالم و بسیار بسیار شادم. او به انسانیت، شرافت بخشید. او با رفتارش در ماجرای عاشورا به جهان اعلام کرد انسانی که خداوند به خلقتش می‌نازد، همین انسانی است که حاضر نیست وجودش را به‌ زور و زر و تزویر بفروشد، حاضر نیست حتی عبادت شبانه یارانش، خواب دشمن را آشفته کند، همین انسان بخشنده است که حر، سردار سپاه دشمن را که آب بر فرزندانش بست، به‌سادگی بخشید و...»
مو به تن همه بچه‌ها سیخ شده بود. آقای انواری لحظه‌ای تأمل کرد و گفت: «غم من، از این است که به کدامین گناه، حسین(ع)، نماد انسانیت را اینچنین در کربلا....»
وسط جمعیت، یکی از بچه‌ها آه کشید. یکهو باد وزید. پرچم‌های روی دیوار، خودشان را به در و دیوار زدند. سیاهی‌ها، دلشان لرزید و اشک آسمان در آمد و صورت بچه‌ها خیس خیس شد.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید