سنگ نشانی است که ره گم نشود
خرده روایتهای خبرنگار همشهری از سفر حج 1445 قمری و مشقتهای عبادت در حریم امن الهی
علی عمادی- روزنامهنگار
حج 1445 با اعزام بیش از یکونیم میلیون زائر به صحرای عرفات در حال برگزاری است؛ مراسمی 13گانه که با احرام بستن از مکه آغاز و به وقوف در صحرای عرفات، وقوف در مشعرالحرام، قربانی در منا و در نهایت به رمی جمرات ختم میشود؛ مراسمی که امسال بهدلیل اتفاقات غزه رنگ و بوی سیاسی دارد و تکلیف حجاج را برای رساندن صدای مردم مظلوم غزه سنگینتر کرده است. خرده روایت زیر، مجموعهای از دیدههای خبرنگار همشهری است که هماکنون در صحرای عرفات حضور دارد. علی عمادی از سختیهایی که زائران در این مراسم دارند، نوشته است.
آبادشدنی از جنس مکاشفه
اینها را روحانی کاروان در دامنه کوهی فریاد میزد که زن و مرد در هرم گرمای دم غروب از لابهلای تختهسنگهای نتراشیده و نخراشیدهاش مشغول یافتن سنگریزههای آجیلی برای رمی شیطان بودند. مکه شهری در دل کوههاست سالهاست که کوه میکنند و برج و ساختمان بالا میبرند. برای همین ته هر پسکوچه و خیابانی به یک کوه ختم میشود؛ کوهی زمخت با صخرههای تنومند و لابد آذرین. حاجیان در جستوجوی ریگهایی هستند که در ایران از نان سنگک برمیدارند، غافل از اینکه در این سرزمین، رودخانهای نیست که سنگها در دلش غلت بزنند و تیزیشان را در جریان آب از دست بدهند. در سرزمینی که حتی یک رودخانه هم ندارد، این خاک است که به تنهایی جور آبادانی را میکشد و این آباد شدن نه از جنس رویش که از گونه مکاشفه است و این همه مردم از دورترین راهها به جذبه کشف مغناطیس این خاک تفتیده رنج سفر تحمل میکنند تا خود را به مرکز عالم برسانند و برای یک عمر از این منبع لایزال توشه برگیرند. اینجا سنگ نشانه است و نشانی: یک طرف خدا و سوی دیگر شیطان. همه سنگ بر شیطان میزنند و بر پرده خانه خدا چنگ، اما اینکه در مسیر زندگی کدام نشانی را برگزینند، داستانی دیگر است.
چکمه پوشان سعودی
مدینه در روزهای مانده به حج شهر هزار رنگ است و مکه در این روزها سرزمینی یکرنگ. زائران هرکشور در شهر پیامبر هرکدام لباسی خاص خود دارند و بهخصوص اهالی قاره سیاه رنگ و وارنگ میپوشند اما همگی در مکه با لباس سفید محرم میشوند. قرار بوده این یکرنگ پوشیدن، یکرنگی و یکدلی هم بیاورد اما خبری از آنها نیست. اهالی قبله در کنار حرم امن الهی پر از دلشورهاند تا مبادا چکمهپوشان سعودی که بیشتر داد میکشند و هل میدهند، برسرشان آوار شوند. به هر بهانه فریاد میزنند و تمرکزها را درجایی میشکنند که مغناطیس حرم، دلربایی میکند. بیربط راه میبرند و راه کج میکنند و به اسم ایجاد نظم، حاجی را دورتر میکنند. طرفه اینکه نوگرا هم شدهاند و زنهای پلیس با پیراهن و شلوار نظامی و پوتین، اما با روبنده، مردان چکمهپوش را همراهی میکنند؛ با همان درشتی و زمختی. اصلا سعودی بر آن شده تا بیشتر زنها را به خدمت بگیرد. در فرودگاه، کارمند و پلیس گذرنامه و حتی آنهایی که بیروبنده به زبان زوار هر کشور خیرمقدم میگویند، همه زنند. این هویج و آن چماق؛ همینقدر خوشاستقبال و بد بدرقه.
یادی از دل خونینترین مردم زمین نیست
اینجا یک روز جلوتر از ایران است؛ نه اینکه ماه را دیده باشند که به حکم تقویم «امالقری» امر به رؤیت هلال کردهاند. برای همین امروز که جمعه باشد، «ترویه» است و همه حاجیان از مکه عازم عرفات شدهاند. میلیونها سفیدپوش شهر نشانهها را بهسوی سرزمین «شناختها» ترک میکنند، چند روزی را در سرزمینهای معرفت و شعور و آرزو سپری میکنند و وقتی آماده شدند به مکه بازمیگردند.
این سفر و بیتوته ظاهری، باطنی دارد که چندان جدی گرفته نمیشود. واگویه گفتوگوی حضرت سجاد(ع) و شلبی که ناصرخسرو به نظمش کشید، بماند برای اهل دل، که حتی خبری از سراغگیری از دلخونینترین مردم کره زمین نیست که دست بر قضا مسلمانند. به نام حفظ امنیت و ایجاد نظم، همه آدمهایی را که به یک بهانه خود را در موسمی خاص به حجاز رساندهاند و رو به یک قبله نماز میگزارند و حج ابراهیمی ادا میکنند از یکدیگر دور میسازند. قرار بود این سرزمین همسویی بیاورد اما حالا به لطف زمامدارانش پراکندگی را نشانه رفته است؛ چنان خفته که گویی مرده.
اینجا سرزمین روضههای سوزناک است
از امروز که هشتم ذیالحجه باشد و ترویه، مردمان برای چند روز در این سرزمین، همسایه حجت خدا میشوند. در روزهایی که در و دیوار و زمین و زمان بوی حسین(ع) میدهد، در روزی که شناخت با دعای حسین(ع) معنا مییابد و در سرزمینی که یادآور جاودان حسین(ع) است، فرزند حسین(ع) به همسایگی مردمانی مینشیند که غافلند همه دردها با بودن او درمان میشود.
اینجا سرزمین روضههای سوزناک است؛ 14قرن زخم کهنه که حالا باید رد خونابه آن را در کتابها بیابی و این میشود بغض مکرر که پیامبر و خاندانش در شهر خود بیشتر از هر وقت دیگر غریبند و آن هم چه غربتی! که تا غم در گلویت چنگ نیندازد و دل به درد نیاید نمیفهمی آن را و این استخوان در گلو مانده و خار در چشم خلیده را.
در سرزمینی که حتی یک رودخانه هم ندارد، خاک در غربت پاکترین فرزندان آدم، خون میگرید و در انتظار مینشیند؛ در انتظار همه خوبی و تنها وارث آن؛ همو که شادیبخش روزگاران خواهد بود و شاهبیت این چکامه پرافسوس.