• سه شنبه 1 خرداد 1403
  • الثُّلاثَاء 13 ذی القعده 1445
  • 2024 May 21
چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
کد مطلب : 223992
+
-

روح‌تان شاد، روزتان مبارک

حامد فوقانی

دمپایی آبی را درآوردم و نگاهی به کتانی میخی انداختم. انگار جانم را جا می‌گذاشتم. یک جفت کفش نو که اصلا برایم دلچسب نبود؛ جدایی از خانه عجیب و دوست‌داشتنی را معنی می‌کرد. آقای «بور بور» درست سر صلات ظهر جلوي در خانه حاضر شد. مینی‌بوسش مثل هرکول بود. پسرک تپل در را باز کرد. یه جورایی مثل سرویس قصه پینوکیو بود و او به داخل سرویس دعوتم ‌کرد. چند لحظه بعد جلوی در راهروي مدرسه به خط شدیم و مراسم قبل از شروع کلاس آغاز شد، همراه با آن سرود ملی طولانی. نگاهی به در و دیوار مدرسه انداختم و وارد کلاس درس شدم.
به جز خانم معلم مهربان که روز اول مدرسه با مهربانی از بچه‌ها استقبال کرد چیز دیگری به یاد ندارم. به هرحال روز اول مدرسه تمام شد و به خانه برگشتیم.
من به خانه که رسیدم فهرست خانم معلم را گفتم و رفتم توی حیاط با خود کله‌کچلم، درخت گیلاس و دمپایی‌های سوراخ سوراخ آبی خلوت کردم و تا 100شمردم؛ تا 100بلد بودم بشمارم. برگشتم داخل. یک چیز دیگر به فهرست خانم معلم اضافه کردم و به مادر گفتم: «خانم معلم گفته باید پوشال بخریم». چیزی نگفت و شب پیغامم را به بابا رساند. فکر کنم بابا تصور کرده بود که پسرش را مدرسه نخبگان ثبت‌نام کرده است و از این به بعد باید چیزی‌های عجیب و غریب برایم تهیه کند. گفتم الان می‌رود پشت‌بام و از توی کولر یک مقداری پوشال می‌آورد و فردا راحت سر کلاس حاضر می‌شوم، که نیاورد.
آن موقع صبح‌ها حال و هوای دیگری داشت. بابا اول از همه رادیو را روشن می‌کرد. وسط‌های صبحانه نوبت به تقویم تاریخ می‌رسید و البته سالها بعد فهمیدم که آهنگ جذابش، آهنگ پینک فلوید بوده که در ابتدایش پخش می شد. وقتی اثر هنرمندانه باشه خب معلوم است که همه سکوت می‌‌کنند. آهنگ شعر را کم داشت.
ظهری بودم. من که می‌خواستم بروم مدرسه تازه خواهرم از دبیرستان برمی‌گشت. انگار که خودش می‌خواهد برود مدرسه، شروع می‌کرد به کمک من. گاهی که ناهار هنوز حاضر نشده بود، 2 تا تخم‌مرغ می‌شکست و رویشان نعناع می‌ریخت. همین شد که خواهرم را صدا می‌زدم آبجی نعناع.
مادر به قضیه پوشال‌ شک کرده بود و عصر به مدرسه آمد تا ته ‌و توی قضیه را دربیاورد. خانم معلم غلط دیکته‌ام را تصحیح کرد: «پوشال که نه، گفتم بچه‌ها همراه خودشان یک‌پوشه بیاورند».
چند وقتی از کلاس‌ها می‌گذشت و قصه تکراری نمره‌های 20 و آوردن جایزه‌هایی که مادر و پدرها خودشان به مدرسه می‌دادند برای من هم تکرار می‌شد. یک‌روز ناگهان خانم معلم دیکته سختی گفت. 20که نداشتیم. من هم 16شدم. ناظم مدرسه شوهر خانم معلم بود. در یک‌چشم به‌هم زدن با خط‌کش بلندی سر کلاس حاضر شد. به‌ترتیب پای تخته حاضر می‌شدیم و خیلی نرم و نمادین خط‌کش را به کف دستمان می‌زد. یادم نمی‌رود آن همکلاسی شجاع را که گفت: «آقا محکم‌تر بزنید.». بعد از آن روز تصمیم گرفتم خودی نشان دهم. یک‌بار آخر کلاس سؤال اضافه ریاضی برای خودم طرح کردم و توی حلش ماندم. رفتم سراغ خانم معلم. گفتم: «خانوم میشه با انگشت‌های دستتون بهم کمک کنید». دستش را جلو آورد. شمردم اما بازهم کافی نبود. شروع کردم بند کفش‌ها را باز کردم. خانم فقط نگاه می‌کرد. خب انگشتان پا هم خودشان 10تا بود؛ حتما مسئله حل می‌شد. اما نشد. خیلی جدی و بی‌معطلی چشمم را به پاهای خانم دوختم. خودش فهمید باید چه کار کند. 10تا دیگر هم کمکی گرفتم و مسئله حل شد. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم معلم‌های زحمتکش و مهربانی در تمام طول تحصیل مدارس داشتم که برای آموختن، اگر لازم بود  از جان هم مایه می‌گذاشتند. فقط معلم ریاضی سال اول دبیرستان را که هم‌محله‌ای هستیم گهگاهی می‌بینم و دلم برای بقیه معلم‌هایم خیلی تنگ شده است. کاش امروز چندتایی از آنها را ملاقات می‌کردم و به بهانه روز معلم دست‌شان را می‌بوسیدم. هفته پیش پیگیر شدم اما متأسفانه 2تا از آنها که بسیار دوست‌شان داشتم در قید حیات نیستند؛ «روح‌تان شاد و روزتان مبارک».



 

این خبر را به اشتراک بگذارید