نمازِ مُرداری
سیداحمد بطحایی:
نزدیک مغرب که میشود کتری کهنه و باستانی خانه را روی اجاق قدیمی میگذارم و مینشینم روبهروی پنجره و زل میشوم به خورشیدی که کمکم پایین میرود. سعی میکنم اول به چیزهایی که دوست دارم فکر کنم؛ به روزهایی که تنها هستم؛ برای خودم. بعدتر به چیزهایی که آزارم میدهد؛ روزهایی که تنها هستم؛ بی کسی که ببینَدم یا بشنود حتی. طبقه دوم خانهای قدیمی که بَرِ یک خیابان شهریاست که نامش مرا یاد خیلی چیزها و آدمها میاندازد؛ زیدآباد؛ چیزهای تلخ خندهدار. بعد فکر میکنم به آدمها، صداها، اتفاقات و هر چه در این یک ساعت توی ذهنم وول میزند. ولی زیدآباد شلوغتر از شهرها و روستاهاییاست که قبلا رفتهام. هوای بعدازظهر رو به خنکی که میرود، زنها بیخیالتر و رهاتر از زنان هر شهر کوچک و بزرگی حتی، سوار بر ماشین دور میچرخند توی 2 خیابان اصلی و کوچهپسکوچههایش؛ انگار که زیدها به خانه میروند و سلمیها بر شهر سلطنت میکنند؛ بیمنطق؛ بیمسمی.
هنوز کتری جوش نیامده که زنگ انکرالاصوات خانه تهمانده آرامش را میگیرد. تا در را باز کنم مشتهایی که به در میخورند هم همراه زنگ میشوند. حبیب نفسنفس میزند و پلهها را بالا میآید. عبا را روی شانه میاندازم و درِ پذیرایی را باز میکنم.
«حاجی صلات مُرداری بِلَدی؟» فکر میکنم منظورش چه میتواند باشد. «سلام، چی شده؟»؛ فرصت میخرم برای فکر کردن. «علیک! بِلَد نیستی برم.»
آفات شهر به اینجاها هم سرایت کرده و ذره آرامش کویر و کرمان را هم برده؛ «نماز میت منظورته؟» به صفحه تلفنش که زنگ خورده نگاه میکند؛ «رضا به همه بگو آتیش بار کنن. باباحاجی هم نیست امشب. خَرپُشتهاش خالی نمونه.» تلفن را که قطع میکند چهرهاش کبودتر میشود و وسواس چشمهایش، بیشتر؛ «آره همون نماز مرداری. تُندی بپوش دم و دستگاه را که دور شد.»
برمیگردم و با اضطرابی که از چهره حبیب به جانم نشسته وضو میگیرم. عمامه سر میگذارم و عبا به تن میکنم. از پلهها که پایین میروم نگاه میکنم به خیابان. نه زنی در خیابان است و نه ماشینی. شهر اموات شده انگار. گرد مرگ به شهر پاشیدهاند که از جنبندهای نشانی نیست. توی ماشین که مینشینم برخلاف همیشه که ایده و داستانی برای گفتن داشت، ساکت شده. استرسِ حبیب از دستهاش سرایت میکند به دنده و از پاها به پدال گاز و ترمز. ماشین توی دستاندازها لق میزند و چرخها به زور میچرخد؛ «میدونم ذهنت گیره و فکرت گیرپاژ!»
همیشه و بیمقدمه میرود سر اصل مطلب؛ بیمهلت و معطلی؛ «سر صبحی که اذان دادن، عذرا مُرداری سِقَط شد.»
دایره واژگان در هر شهر و روستایی متفاوتتر از آن است که ناراحت شوم یا حتی اعتراضی کنم. تا قبرستان که برسیم چشم میاندازم به مردمی که بالای بامها با سطل یا شعله آتشی ایستادهاند؛ بیاعتنا به یکدیگر. بامهای شهر دیوارههای آتش شدهاند و ما لابد آتشبان؛ «عذرا مردهشور بود. تمام خاندان ما را کشته و زیر خاک کرده بود.» بسته بهمنکوچیک را از روی داشبورد برمیدارد و فندک را از جلوی صفحه کیلومترشمار؛ «مردهشوره دیگه؛ تهش مرده میخواد.» شعله فندک، پیاله دستهایش را روشن میکند و سیگار که روی لبش سوار است را توی چاله میبرد؛ «آتیش هم دشمن مردهست.»
دود را به جلو پس میزند و نگاه میکند به من؛ «میدونم نگرفتی چی شده ولی کارت نباشه! نمازو تُندش کن زیر خاکش کنیم.» وارد قبرستان که میشویم، جمعیت راه را برای رفتن ماشین تا مردهشورخانه باز میکنند. جسد نحیف و لاغری پیچیده در پارچهای سفید توی تابوتی چوبی. از ماشین پیاده میشوم و بعد از چند جواب سلام روبهروی تابوت میایستم. دود آتش و بوی قیر و سوختگی فضا را پر کرده. حبیب با فریاد جمع را به صف میکند و اشاره میکند که شروع کنم. سرخی آتش و غروب در هم تنیده شده که تکبیر میگویم؛ اللهاکبر!