• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
کد مطلب : 223314
+
-

بهشتم دوزخ شد، فکرم بهشت

حامد فوقانی

در میان مه بودیم و هوا بهشتی بود. مریض‌احوال شده بودم و در این روزهای سردرد و بدن‌درد، بیشتر از هر زمانی به پاس سلامتی، خدا را سپاس می‌گفتم.
دوستی در این حس و حال گفت: خدا بد نده. گفتم: خدا که بد نمی‌ده.
گفت:«خدا اضداد صفات است؛ برای امتحان ما جوری دیگر مقدر می‌کند. البته که اینها از نظر ما بد معنا می‌شود، اما باید شکر کرد تا قدر نعمتش دانست.» حرفش تمام نشده بود که از درون آتش گرفتم. دنیا دور سرم می‌چرخید. او صحبت از جهنم می‌کرد و من تمام روزگارم را جلوی چشمم می‌‌دیدم. صبح همان روز بود که تصمیم گرفته بودم هرچه دارم بگذارم برای قرابت بیشتر با خدایم. او از سختی‌های جهنم می‌گفت و من در بهشتی که بودم، در لابه‌لای نشانه‌های خلقت، هراس به‌وجودم افتاده بود. به‌خودم می‌گفتم کجای کار قرار داری؟ وقتم چقدر کم است... ذهنم اساسی درگیر شده بود. پدر و مادر، نخستین کسانی بودند که دائم می‌دیدم. خب! مگر می‌شود که به‌عنوان فرزند اذیت‌شان نکرده باشم. می‌گشتم و می‌گشتم؛ فریادهایی که هنگام بی‌قراری‌ها زده بودم و غیبت و... در میان وادادگی‌ها به روزمرگی‌ها، غفلت بوده، اما چه بود و کی بود، یادم نمی‌آمد... در همین گیرودار بود که یکباره گفت: «می‌گویند آنهایی را که به جهنم می‌روند اگر به این دنیا برگردانند و درون یک تنور آتش بیندازند خواب‌شان می‌برد؛ از بس که آتش جهنم سوزان است تحمل آتش تنور برای‌شان سخت نخواهد بود.» جملاتش خیلی سنگین بود. نمی‌شد ساده گرفت؛ مخصوصا وقتی گفت چون ما شناختی از خدا نداریم، صرفا دل به مهربانی‌اش می‌بندیم. خدا در عین حال‌که رئوف و بخشنده است، سخت عذاب می‌دهد.
نگاهی به درختان تمام‌سبز بالای سرم انداختم و شکرش کردم. در میان این همه نعمت چرا باید عاصی شد؟ به‌خودم گفتم «دیگر جرأت نکن. برای خودت حدی قائل باش. تو آهسته برو، آهسته بیا حتی اگر با سرعت از تو می‌گذرند. راست برو حتی اگر به راهی خوش‌منظره از چپ رسیدی. روشن باش، حتی اگر سیاه پوشیدی.»
مصمم‌تر شدم بر آنچه صبح تصمیم گرفته بودم. لحظاتی که البته طولانی گذشتند. از درون، آتش گرفتم، اما عاقبتش آرامش بود. بوی خدا را بهتر حس می‌کردم. او ‌گفت: «چرا مات و مبهوتی؟» مات و مبهوت به‌نظر می‌رسیدم، اما من فقط آرام بودم و به‌خودم تلنگر می‌زدم «نگذار تکان‌های امروز، تکان‌های شدید فردا شوند.»
پ.ن: وقتی «و جی‌ء یومئذ بجهنم؛ در آن روز دوزخ را بیاورند» سوره فجر، آیه 26، نازل شد رنگ چهره مبارک پیامبر دگرگون شد. این حالت بر اصحاب گران آمد. بعضی به سراغ علی(ع) رفتند و ماجرا را بیان کردند. علی(ع) آمد میان 2 شانه پیامبر(ص) را بوسید و گفت: «ای رسول خدا! پدرم و مادرم به فدایت‌، چه حادثه‌ای روی داده؟» فرمود: «جبرئیل آمد و این آیه را بر من تلاوت کرد.» علی(ع) می‌گوید: «عرض کردم: چگونه جهنم را می‌آورند. فرمود:
70 هزار فرشته آن را با 70 هزار مهار می‌کشند و می‌آورند! و آن در حال سرکشی است که اگر او را رها کنند همه را آتش می‌زند، سپس من در برابر جهنم قرار می‌گیرم و او می‌گوید: ‌ای محمد! مرا با تو کاری نیست. خداوند گوشت تو را بر من حرام کرده. در آن روز هر کس در فکر خویش است، ولی محمد می‌گوید: «رب امتی! امتی؛ پروردگارا! امتم امتم».
آری هنگامی که انسان مجرم این صحنه‌ها را می‌بیند تکان می‌خورد و بیدار می‌شود.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید