جست وجوی دهها روستایی برای یافتن کودک گمشده پایان خوشی داشت
24ساعت تنهایی کودک دوساله در کوهستان
فتانه احدی- روزنامهنگار
شبیه یک معجزه است؛ اینکه پسربچهای دوساله پس از 24ساعت سرگردانی در کوهستان و مواجهشدن با خطرات زیاد و تحمل هوای سرد در حالی پیدا شود که هیچ آسیبی ندیده است.
به گزارش همشهری، این اتفاق عجیب اما واقعی، چند روز پیش در روستای بنهکلاغ و دامنه کوههای نیریز در استان فارس رخ داد. ماجرا از این قرار بود که امیرمحمد دوساله که همراه پدرش به باغشان رفته بود ، صبح جمعه ناپدید شد و پدرش هرچه گشت، ردی از او بهدست نیاورد؛ این اتفاق شروع یک جستوجوی گسترده با شرکت دهها روستایی بود که ساعتها به طول انجامید و در نهایت با اتفاقی عجیب همراه شد. جواد سلیمی، پدر امیرمحمد که معلم مدرسهای در شهرستان سیرجان است، درباره این اتفاق به همشهری میگوید: روزپنجشنبه 23فروردینماه، همراه امیرمحمد که او را به یاد پدر خانمم «امامعلی» صدا میزنیم، برای شرکت در یک مجلس ختم، بهسوی روستای بنهکلاغی نیریز رفتم. ابتدا نمیخواستم او را با خودم ببرم اما وقتی سوار ماشین شدم، دوید و داخل ماشین نشست. من هم دلم نیامد پیادهاش کنم و با موافقت همسرم، او را هم با خودم بردم. او ادامه میدهد: آن روز به نیریز رفتیم و پس از پایان مراسم ختم، حوالی عصر تصمیم گرفتم به باغمان در حاشیه همان روستا بروم. ما در آنجا باغ گلمحمدی داریم و گاهی برای سرکشی به آنجا میرویم. آن روز پدرم نیز همراه ما بود و وقتی هوا تاریک شد، به اتاقکی که در باغ بود، رفتیم تا شب را آنجا بمانیم.
وقتی امیرمحمد گم شد
آن شب معلم جوان مدرسه سیرجان به همراه پدر و کودک دوسالهاش در خانهباغ خوابیدند تا اینکه فردای آن روز اتفاق ترسناکی رخ داد. پدر امیرمحمد میگوید: صبح که بیدار شدم، بعد از خواندن نماز صبحانه را آماده کردم و پسرم را صدا زدم اما او در خواب عمیقی بود، من هم بعد از خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم. در باغ مشغول گشتزنی بودم که آن سوی رودخانه همسایهمان را دیدم. بهسویش رفتم و دقایقی با او به صحبت پرداختم، بعد بهدنبال پسرم به خانهباغ برگشتم اما او سر جایش نبود. پدرم هنوز در خواب بود. بلافاصله بیرون آمدم و امیرمحمد را صدا زدم و اطراف را گشتم اما خبری از او نبود و ناپدید شده بود. اطراف رودخانه، باغ، میان گلها هر جا را که فکر میکردم، گشتم اما هیچ فایدهای نداشت.
حمایت و همدلی مردم
خبرگمشدن امیرمحمد، دهان به دهان گشت و مردم روستاهای اطراف ازجمله رودخور، سلطانآباد، کتآباد و امامزاده محمد نیز در جریان ماجرا قرار گرفتند و برای پیداکردن کودک گمشده بسیج شدند. معلم جوان ادامه میدهد: مردم از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان برای کمک آمدند. 20نفر از گروه امدادی هلال احمر داراب و نیریز، 100نفر از روستای عربنشین رودخور، 60نفر از بنهکلاغی و گروههای مختلف 15 تا 20نفری که نزدیک به 300نفر میشدند، همگی برای پیداکردن پسرم بسیج شدند و بهسوی کوه و دشت به راه افتادیم.
شب وحشتناک
پدر امیرمحمد میگوید: پس از چندین ساعت جستوجو هوا رو به تاریکی رفت و من ناامید شده بودم. آنقدر حالم بد بود و مستاصل بودم که بیاختیار اشک میریختم و از خدا میخواستم فرزندم را به من برگرداند. حتی خبر گمشدن امیرمحمد به سیرجان هم رسید، مادرش با نگرانی از من میخواست که بچه را پیدا کنم. شب که از نیمه گذشت، معلم جوان تصور میکرد که دیگر پسرش را نخواهد دید. اما هنوز امیدوار بود و دعا میکرد معجزهای رخ دهد و امیرمحمد به آغوش او برگردد. او ادامه میداد: هوا لحظه به لحظه سردتر میشد. در سرمای شب مردم در دل کوه و دشت آتش روشن کرده بودند و دورش جمع شده بودند. برخی هم همچنان دست از گشتن بر نمیداشتند. من که اشکهایم بند نمیآمد نمیدانستم باید چه کنم و فقط دعا میکردم. آنقدر خسته بودم که کمی نشستم استراحت کنم و دوباره به گشتن ادامه دهم که در همان حال خوابم برد. ناگهان از خواب بیدار شدم و دیدم دم صبح است. نمازم را خواندم و دوباره به راه افتادم. دیگر هیچچیز برایم معنایی نداشت، انگار در این دنیا نبودم، فقط میخواستم چشم ببندم و باز کنم و پسرم را ببینم. هراسان، نگران، پر از اضطراب و ناامید بودم. با این احوال چند ساعتی را در کوههای سرگدار به جستوجو ادامه دادیم. از کوه بالا رفته بودیم که ناگهان یکی فریاد زد یک پوشک بچه اینجا افتاده است. کمی جلوتر یک شلوار خاکستری که متعلق به پسرم بود را هم پیدا کردیم. دیگر مطمئن شدیم که پسرم از این مسیر به سمت کوه رفته است. کمی جلوتر رد پای کوچکی روی خاک دیدیم. ردپا را گرفتیم و فریاد زنان پسرم را صدا میزدیم و پیش میرفتیم. در بین صداها و فریادهای مردم ناگهان صدای ضعیفی شنیده شد. ابتدا فکر کردیم صدای جغد است. اما صدا باز هم تکرار شد. صدای ضعیف و جیغ مانندی به گوش میرسید. همه با شک و دودلی بهسوی صدا شتابان رفتیم و صحنهای باور نکردنی را دیدیم. امیرمحمد به پشت روی تخته سنگی دراز کشیده بود و یک لنگه کفشش را زیر سرش گذاشته بود و لنگه دیگر نیز کنار تخته سنگ دیده میشد. با دیدن او، بهسویش دویدم و او را که بدنش از سرما یخ زده بود در آغوش گرفتم. انگار او همه نیرویش را جمع کرده بود تا جواب ما را بدهد و بعد از اینکه خیالش راحت شد که او را پیدا کردهایم در آغوش من از حال رفت و بیهوش شد. او را به درمانگاه رودخورد بردیم. آنجا گفتند که نمیتوانند به او سرم بزنند. کودک یخ زده است. با عجله او را به یکی از بیمارستانهای نیریز بردیم. در لحظه اول که دکتر پسرم را دید گفت که چرا او را آوردهاید؟ بچه مرده است. اما از او خواستیم که کودکم را معاینه و معالجه کند. فرزندم را خواباندند و رویش پتو گذاشتند، کمی که گذشت بدن کودک گرم شد، خون در بدنش جریان گرفت، اما همچنان بیهوش بود و حرکت نمیکرد، در این حال یک عروسک در کنارش گذاشتند، لحظاتی بعد دستان پسرم تکان خورد و عروسک را در آغوش کشید. این بهترین لحظه عمرم بود که فرزندم دوباره به زندگی برگشته بود.
آن روز امیرمحمد دوساله به طرز معجزهآسایی به زندگی برگشت و تا یکشنبه در بیمارستان ماند و ظهر یکشنبه درحالیکه میتوانست چند کلمهای را که یاد گرفته به زبان بیاورد، از بیمارستان مرخص شد و همراه خانواده به سیرجان برگشتند.