پارکینگ غیرطبقاتی برای طبقه کارگر
گزارشی از تنها توقفگاه چرخیهای محدوده بازار بزرگ تهران
سحر جعفریان- روزنامه نگار
آفتاب که از آسمان پس میکشد، کلاغها و گنجشکها سرود خستگی میخوانند و این وسط در بازار تهران سمفونی قیژ قیژ چرخیها با نتهای ناکوک چوب و آهن به گوش میرسد. چرخ گاریها؛ همانها که کفشان تختهای است و بازاریان به چرخی باربر میشناسندشان از خم هر کوچه در محله مولوی و بازار بهسوی استراحتگاه شبانهشان میتازند، رو بهسوی گاراژی متروک، انتهای یکی از گذرهای قدیمی محله که چند سالی است به پارکینگ موتور و البته همین چرخ گاریهای باربر تبدیل شده است. هرچه شب، دامن چیندارش را بیشتر میگستراند، صدای چرخ دستیها هم بیشتر و بیشتر میشود؛ تا جایی که هنگام غروب، مقابل گاراژ پارکینگ شده، صفی طویل از باربران خسته و چرخدستیهای خرامانشان بسته میشود؛ صفی که ابتدایش، یارمحمد و ادریس ایستادهاند و میانهاش بابک و همشهریهای کردش و انتهایش نیز عبدالواحد و صادق منتظرند تا چرخدستیهایشان را کنج و کناری مشخص از پارکینگ «داش قدرت» جای دهند و بعد با خیالی آسوده بروند پی لقمهای شام و کف دست جای خوابی. بعد از تحویل آخرین چرخ باربری، داش قدرت، قفل بزرگی به در زنگ زده پارکینگ میاندازد تا صبح فردا که دوباره خروسها بنای خواندن بگذارند و باربران
یکی پس از دیگری از گَردِ راه برسند برای بردن چرخ دستیها و چرخ گاریهای خود.
پارکینگ چرخیهای باربر اینجاست
آری؛ اینجا تنها پارکینگ بزرگ چرخهای دستی و گاری در محدوده بازار است که نشانیاش را هر باربری که شبها جای امن و امانی برای چرخیاش سراغ نداشته باشد، از بر است؛ پارکینگی که سر درش، بنری کهنه کوبیدهاند با این نوشته که « جای پارک برای چرخی هم داریم؛ خوش آمدید.» اما بازاریان، شهرت این پارکینگ متفاوت را به روی خوش و خندان داش قدرت، مردی میانهسن و درشت اندام که سالهای سال است آنجا نگهبانی میدهد، نسبت میدهند. داش قدرت عادت دارد هر روز پیش از ساعت 7صبح بعد از اینکه سفره مختصر صبحانهاش را برچید، قفل از در پارکینگ بردارد و قلاده سگش از نژاد گریت را نیز محکم ببندد. چای دوم را وقتی سر میکشد که روی مبل تکنفرهای که با کمی فاصله از ردیف آخر چرخیها قرار گرفته، لم دهد. تا دست میبرد، پیچ رادیوی قدیمیاش را بچرخاند، سر و کله یارمحمد و بعد هم ادریس پیدا میشود؛ همان باربران سحرخیزی که معمولا قبل از همه میآیند سراغ چرخیشان، برای کسب روزی. یارمحمد، طبق وعده، اسکناس 5هزار تومانی
مچاله شدهای را میگذارد کف دست داش قدرت و میگوید: «خیرش را ببینی برادرجان.» ادریس نیز چرخیاش را از میان دهها چرخی دیگر که پشت به پشت هم با سلیقه و سفارش داش قدرت، نظم و ترتیب یافتهاند، بیرون میکشد و شرمناک از پرداخت نکردن حق پارکینگ شبهای گذشته، سر به زیر میاندازد.
در کمین رویاها
یار محمد به حجره حاجاکبر پارچهفروش که میرسد، دستی تکان میدهد و میگوید: «بازار بازشد حاجی.» حاجاکبر هم فرصت را مغتنم شمرده و بار مشتری نخستش را که چند طاقه پارچه اعلاست، میسپارد به یارمحمد تا سلامت و ارزان به مقصد برساند؛ مشتریای که سر قیمت باربری نتوانسته بود با بابک (یکی دیگر از باربران) توافق کند. نه آنکه بابک، عادت به دندانگردی داشته باشد؛ نه. فقط از ترس اینکه مشتریها، حساب سن و سال خردش را کنند و سرش کلاه بگذارند اغلب، قیمت پیشنهادی باربریاش با آن چرخ دستی زهوار دررفته که از پسرعموی مادریاش اجاره گرفته، بالاتر از قیمت میانگین باقی باربران است. اگر باربران دیگر هر راه را با توجه به مسافت و حجم بار بین 50تا 250هزار تومان میگیرند، بابک درحالیکه کولش را باز میکند تا بزرگ و قوی نمایان شود، به کمتر از 100تا 300هزار تومان راضی نمیشود.
ادریس مانده و جانِ جور عبدالواحد
امروز بخت، یار ادریس نیست که هنوز هیچ دشت نکرده. بیحوصله روی کفه چوبی چرخ گاریاش نیمخیز میشود و رهگذران را پی مشتریهای سخاوتمند و دست و دلباز میپاید. آفتاب که به تیغ ظهر میرسد، عبدالواحد هم چرخدستیاش را کنار چرخ گاری ادریس نگه میدارد تا کمی استراحت کند. او برخلاف ادریس از ساعتی که چرخدستیاش را از پارکینگ چرخیها بیرون آورده، پیوسته کار کرده و 6راه از 10راهی را که میانگین باربری روزانه باربران است، مزد گرفته است. حالا هم وقت سایهنشینیاش است. با شالی که از کمر شلوارش باز کرده، عرق به شره افتاده پیشانیاش را میگیرد و خطاب به ادریس میگوید: «مانده نباشی ادریس»، اما، راستش ادریس مانده است، خیلی هم مانده؛ مانده از روز بیروزی؛ برای همین فقط سری تکان میدهد به این نشانه که مثلا «جانت، جور باشد.» بعد دوباره به پاییدن رهگذران ادامه میدهد تا وقتی که صادق هم سررسید برای پهن کردن بساط نان چاشت. آن طرفتر، دکان جوشکاری ابراهیم جوشکار است که تا چشمش میافتد به صادق، بلند میگوید: «چرخ دستیات، خوب کار میکند؟» صادق نیز رضایتمندانه پاسخ میدهد: «دستت طلا؛ ابرام جوشکار. حرفهای چرخهایش را جوش دادی. بهنظرت، روغنکاری نیاز دارند؟» ابراهیم جوشکار، روغندانی را که جلوی دکانش است، نشان میدهد و میگوید: «برش دار؛ نذری است.» ساعتهای روز به شب که نزدیک میشوند، دوباره صدای چرخگاریها به سمت پارکینگ داش قدرت، اوج میگیرد و داش قدرت هم با همان روی خوش و خندان پذیرای بیش از 300باربر میشود که دنبال جایی برای چرخ خود هستند.
آفتاب که از آسمان پس میکشد، کلاغها و گنجشکها سرود خستگی میخوانند و این وسط در بازار تهران سمفونی قیژ قیژ چرخیها با نتهای ناکوک چوب و آهن به گوش میرسد