شلیک به ابرها
مهدیا گلمحمدی/ خبرنگار
عباس عادتهای عجیبی داشت. سر درس انشای آقای قهرمانی طی متنی شاعرانه با وجود صدای قهقهه بچهها، به همه قول داد روزی به رنگینکمان دست بزند و پس از خیس شدن گونههایش با بارانی گرم، ابر کوچکی را بغل کند.
همه ما کچلهای مدرسه میگفتیم عباس دروغگوی قهاری است. بهمان گفته بود با پروانهها حرف میزند و یکبار حساب کرده بود اگر راننده تاکسی به جای جلو رفتن، مسیر مدرسه تا خانهشان را دنده عقب برود میتواند پولتوجیبی آن روز را از راننده تاکسی بگیرد. بعد خندیده بود. سال بعد عباس تنها کسی بود که در مسابقه داستاننویسی منطقه شرکت کرد.
تنها دروغگوی کلاس بود که در داستانهایش به دروغ بودن آنها اعتراف میکرد. جلیل هم خیالباف قهاری بود. ردیف آخر مینشست و گاهی دستهجاروی شکسته باباحسین فراش مدرسه را میگذاشت روی لبه پنجره و با صدای دوفدوف به ابرها شلیک میکرد.
میگفت: «ببین گول قشنگیشونو نخور، اون یکی قلمبههه هست بالای پرچم مدرسه یکی از بمبافکنهای دشمن پشت اون قایم شده» بعد آنقدر به ابر قلمبههه دوفدوف شلیک میکرد که ابر بختبرگشته تکه و پاره میشد و بعد میافتاد پشت بوفه مدرسه و محو میشد. چندماه بعد با اتوبوس ماکروس آقای بابایی راننده سرویس مدرسه راهی شمال شدیم.
سر راه در ماسوله اتوبوس گازوئیل تمام کرد. با آقای بابایی راننده سرویس رفتیم از حیاط یکی از خانهها که اتفاقا پشتبام خانه زیرینش بود یک گالن گازوئیل برداریم. ناگهان انگار آسمان به زمین بیاید، ابرهای سفید و سیاه به زمین هبوط کردند.
یکیشان آنقدر پایین آمد که عباس برای بغل کردنش نیازی نداشت دستهایش را دراز کند. آقای بابایی دبه گازوئیل را که برداشت، باران گرمی باریدن گرفت. ناگهان رنگینکمانی هفت رنگ از زیر دبه گازوئیل جاری شد و روی آسفالت بام، منتظر دستهای عباس بیحرکت ماند.