• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
چهار شنبه 15 فروردین 1403
کد مطلب : 221445
+
-

ایستاده در غبار

چهره روز
ایستاده در غبار

احمد متوسلیان
فرمانده جنگ

حاج احمد متوسلیان عنصر بسیار با اخلاص و فانی در راه خدا بود...  هیچ منش فرماندهی به خودش نمی گرفت. بسیار با اخلاص و مومن بود.
مقام معظم رهبری

 تابستان سال 32، یک خانه قدیمی، خیابان مولوی قصه شروع شد.
 «اگه قول می‌دید روزی 5آیه قرآن پیش حاج محمود بخوانید، توپتون رو می‌دم وگرنه بگردید خودتون پیداش کنید.» اول می‌رفت جلسه قرائت قرآن، بعد مدرسه، بعد هم قنادی پدرش.
 گفتند: «سرباز متوسلیان، چرا به عکس اعلی‌حضرت احترام نگذاشتی؟» گفت: «نکنه باید برای عکسش معلق هم بزنیم.» دوباره افتاد انفرادی. از سربازی هم که درآمد، باز سرناسازگاری داشت. 5ماه مهمان فلک الافلاک بود. آن موقع از قلعه تاریخی خرم آباد به جای زندان استفاده می‌کردند.
 رفته بودند کردستان برای کار جهادی که اعلام کردند: «هر کدوم از بچه‌های سپاه بلده اسلحه دست بگیره، بیاد پادگان.» کردستان شلوغ شده بود. رفت پیش محمد بروجردی. جوانی بود یک کم بزرگ‌تر از خودش با موهای بور. توی آن شلوغی‌ها همیشه می‌خندید. می‌گفت: «محمد تو چه جوری می‌خندی وقتی اینجوری بچه‌ها رو قتل عام می‌کنن.» جواب می‌داد: «ما داریم وظیفه مون رو انجام می‌دیم احمد.»
 زمستان 1358بود. نخستین باری که خودش فرماندهی می‌کرد. قرار بود جاده پاوه- کرمانشاه را از ضد‌انقلاب بگیرند. چمران آنجا توی پاوه در محاصره بود و امام گفته بود که «اگر تا 24ساعت دیگه پاوه آزاد نشه، خودم می‌روم آنجا.» بعد که پاوه را گرفتند ضد‌انقلاب عقب کشید تا مریوان. آنجا زن‌های شهر را گروگان گرفتند. احمد وقتی این خبر را شنید، طوری عصبانی شد که رگ‌های گردنش زد بیرون.
 می‌گفتند ضد‌انقلاب برای سر احمد متوسلیان جایزه گذاشته. می‌گفتند توی کردستان از اسم او می‌ترسند. می‌گفتند بنی صدر با متوسلیان خوب نیست و گفته سلاح به او ندهند. خودش با ابراهیم همت قضیه را تعریف می‌کردند و با هم می‌خندیدند.
 دی‌ماه 1360، یک خانه مصادره‌ای در دزفول. قرار است سپاه یک تیپ رزمی مستقل تشکیل دهد. حسن باقری که صورتش خیلی جوان‌تر از سنش نشان می‌دهد، دارد توضیح می‌دهد و می‌گوید که فرق جنوب با غرب چیست. احمد می‌گوید:« هر وقت گفتی ما در خدمت هستیم.» و فرمانده‌ها را برمی‌دارد می‌برد فوتبال. نزدیک بیست و هفتم رجب بود. اسم تیپ را گذاشتند تیپ‌24 محمد رسول‌الله(ص).
 10کیلومتری اندیمشک، دست راست جاده یک پادگان کنار خط آهن با ساختمان‌های 5طبقه بی‌در و پنجره و کلی بلوک سیمانی رها شده به امان خدا. با بلوک‌ها پنجره‌ها را پوشاندند و جای در هم پتوی سربازی آویزان کردند. میز و صندلی‌ها هم از بلوک سیمانی درست شد. یک تابلو هم زدند سردرش: «پادگان دوکوهه.»
 نیرو برداشته بود که بروند از انبار مین بیاورند. حالا وسط میدان مینِ دشمن، پیاده‌شان کرده بود. بعد هم در جواب نگاه‌های متعجب شان گفته بود: «خب انبار ما همین جاست دیگر. عراقی‌ها می‌کارند، ما درو می‌کنیم.»
 «گردان هویزه آماده‌اید؟»، «آره حاجی آماده‌ایم»، «گردان ابوحرب شما رسیدید به گردان هویزه؟»، «بله حاجی الان دست می‌دیم»، «گردان کمال شما کجایید؟»، «ما در طول منطقه مستقریم. سنگرهای عراقی‌ها رو‌به‌روی موضع ما هستند»، «مواظب باشید حرکت اضافی نکنید تا عراقی‌ها متوجه نشوند.» بعد عراقی‌ها تمام منطقه را زیر آتش گرفتند و 50هزار گلوله را خرج گردان‌های خیالی کردند. بالاترین توان پدافندی‌شان هم لو رفت. حاج احمد به همت نگاه می‌کرد و می‌خندید: «چی کار کردی؟ تو که زمین و آسمون رو به هم ریختی که.»
 خرداد 61بود. داشت عصا به بغل بزرگ‌ترین عملیات ایران را فرماندهی می‌کرد. با همان پای تیر خورده، وارد مسجد جامع خرمشهر شد.
 قرار شد جایزه آزادی خرمشهر ملاقات با امام باشد. تهران که آمدند گفتند: «بد نیست شما هم به همراه هیأت سیاسی به لبنان بروید، وضعیت نظامی منطقه را هم تحلیل کنید.» تازه اسرائیل ریخته بود جنوب لبنان. گفت: «اگر اجازه بدهید اول امام را ببینم.»
 تیرماه 1361، یک ظهر داغ تابستانی، جاده ساحلی طرابلس- بیروت. یک اتومبیل مرسدس با پلاک سیاسی.4نفر بودند؛ سیدمحسن موسوی (کاردار سفارت ایران توی بیروت)، کاظم اخوان (خبرنگار)، تقی رستگار مقدم (کارمند سفارت) و احمد متوسلیان. 4تا ماشین پیدایشان شد که رویش خورده بود «قوات اللبنانیه»، یعنی همان فالانژها. ماشین را نگه داشتند. لبنانی‌ها را کشتند و ایرانی‌ها را اسیر کردند. ابراهیم همت تا فردا ظهر همانطور ایستاده بود و چشم به جاده داشت. بعد دیگر هیچ‌کس چیزی نمی‌داند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید