• سه شنبه 11 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 21 شوال 1445
  • 2024 Apr 30
پنج شنبه 24 اسفند 1402
کد مطلب : 220955
+
-

خرید به وقت نیمه‌شب

داستان آدم‌هایی که شبِ تاریک به خرید روزانه می‌روند

دغدغه
خرید به وقت نیمه‌شب

سحر جعفریان-روزنامه نگار

پسر جوان همین که داخل فروشگاه می‌شود، هندزفری بلوتوثش را از قاب و کاور سیلیکونی بیرون می‌کشد و محکم در جفت گوش‌هایش فرومی‌برد تا لیستی از آهنگ‌های محبوبش را پِلی کند. عادت دارد هنگام خرید، زمزمه آهنگ یا پادکستی به گوشش برسد. بی‌توجه به دیگرانی که مانند او به دلایل مختلف نیمه‌شب به خرید آمده‌اند، چرخ‌های لقِ سبد پلاستیکی و قرمزرنگ فروشگاهی را روی زمین، بین راهروها و قفسه‌های انباشته از انواع خوراکی‌ها و ملزومات می‌کشد. نگاهی کوتاه به کاغذ مچاله‌شده طومار مایحتاجی که مادر به دستش داده، می‌اندازد. خط اول طومار نوشته شده ماکارونی رشته‌ای 5 بسته، شکلی 5 بسته و سویا 2 تا؛ به همین‌خاطر از راهروی میان‌بر خود را به قفسه بسته‌های پرشمار و متنوع ماکارونی‌ها می‌رساند. بعد از تهیه اقلام خط اول طومار، نوبت خط‌های بعدی یعنی اقسامی از حبوبات، کمی خشکبار و تعدادی هم لبنیات است. عقربه‌های ساعت از یک نیمه‌شب می‌گذرند و لیست آهنگ‌های محبوبش هم به آخرین تِرَک با صدای 6دانگ خواننده، چهچهه و تحریرهای کرشمه‌ای می‌رسد که سبد چرخ‌دارش پر می‌شود و سنگین. برای آخرین بار طومار خرید و اقلامی را که در سبد جای داده، چک می‌کند؛ «همه‌‌چیز را خریدم؟»، «شیشه مربای بالنگ کو؟»، «دستمال‌کاغذی‌ها هم که اینجا هستند». حالا دیگر نوبت صف شبانگاهی و معمولا خلوت صندوق، آقایان صندوق‌دار خسته با آن خمیازه‌های کش‌دار و حساب‌کتاب‌های حوصله‌سربر است. این حکایت آدم‌هایی است که خریدهای روزانه‌شان را بنا به جبر یا اختیار در شیفت شب انجام می‌دهند.

مامان، نگران نباش!
هوا سرد است و با اینکه زمان به وقت نیمه‌شب سپری می‌شود، درهای فروشگاه رو به‌سوی مشتریان شب‌زنده‌دار و شب‌پیما گشوده است. مشتریانی که اغلب زوج‌های جوان یا مردانی تنهایند؛ همان‌ها که به ضرورت ساعات کاری غیرمعمول و همچنین سبک زندگی متفاوت، تاریکی شب را به‌جای روشنای روز برای خرید برگزیده‌اند. میانشان کمتر سالمند یا کودکی دیده می‌شود. پسر جوانِ هندزفری‌به‌گوش همین که پای صندوق می‌ایستد تا صندوق‌دار خریدهایش را فاکتور کند، تلفن همراهش به صدا درمی‌آید. مادر است که نگرانش شده. امیر درحالی‌که یکی از کارت‌های عابربانکش را به صندوق‌دار تحویل می‌دهد، خطاب به مادرش می‌گوید: «نگران نباش مامان؛ کارم تموم شده دارم میام.» اما مادر نگران‌تر از آن است که با این جمله کوتاه آرام شود. امیر کمی از صندوق فاصله می‌گیرد و دوباره می‌گوید: «خسته نیستم مامان‌جان؛ بی‌خوابی زده بود سرم گفتم به جای فردا صبح که کلی کار دارم، الان برم خرید.بیام برات خرید کنم. برو بخواب. من تا نیم‌ساعت دیگه میام.»

داستانِ شب، کافئین و صندوق‌داران
صندوق‌دار شماره 5، یک‌نفس فنجان قهوه داغ را سرمی‌کشد و از سوزش زبان و تلخی کامش سری به اطراف تکان می‌دهد. بااین‌حال امیدوار است هرچه زودتر کافئین قهوه دوبل در بدنش جاگیر شود و خواب را از سرش بپراند؛ طوری که با انرژی بیشتری بتواند هم مشتری‌ها را یک‌به‌یک راه بیندازد و هم فاکتورهای شب قبل را براساس ساعت سورت کند. کلید صندوق پول را در قفل کوچک آن می‌چرخاند تا از موجودی نقدی صندوق مطلع شود. اسکناس‌ها به‌ترتیب ارزش مالی‌شان از 200 تا 5هزار تومان چیده شده‌اند. لبخند می‌زند و زیر لب می‌گوید: «درود به شرفت احمدجان.» احمد صندوق‌دار شیفت قبل است که انضباطش در کار، خستگی نیمه‌شب را بیشتر از کافئین آن قهوه داغ که هنوز در تن و جان همکارش جاگیر نشده، به در می‌آورد. شاید اگر صندوق‌دار شماره 5 هم مجبور نبود صبح تا عصر جای دیگری کار کند و بعد از استراحت کوتاه و شامی مختصر کنار همسر و پسر خردسال همیشه‌گلایه‌مندش از حضور ناکافی‌اش در خانه، به شیفت شب فروشگاه شبانه‌روزی بیاید، او هم محتاج کافئین اضافه نبود!

قفسه‌چینانِ بیدار

کاظم بین راهروهای قفسه‌بندی‌شده فروشگاه سرک می‌کشد تا مبادا مشتری‌ای سرگردان به‌دنبال جنس و محصولی بگردد؛ مانند زن و شوهر جوان که شاید از شدت خواب‌آلودگی قفسه غذاهای نیمه‌آماده را پیدا نمی‌کنند. کاظم پیش می‌رود و با دستی که به سمت راست اشاره دارد از زن و شوهر جوان می‌خواهد به آن‌سو حرکت کنند تا قفسه را بیابند. کاظم دانشجوست و از آنجا که به کم‌خوابی عادت دارد، میان همه مشاغلی که می‌توانست انتخاب کند، کارمند چیدمان فروشگاه، آن هم در شیفت کمتر خواهان‌دار شب، بهترین گزینه بود؛ گزینه‌ای که حدودا 3سالی می‌شود به آن مشغول است: «از بچگی کم‌خواب بودم. راستش برعکس همه، انرژی من شب‌ها بیشتر از روزهاست. دقیقا به همین‌خاطر است که تا پیش از این سر هر کاری رفتم بیشتر از چند‌ماه نتوانستم دوام بیاورم و آمدم بیرون، جز اینجا و شیفت شبش که اصلا باب میل و طبع و دندان من است.» مردی بلندقامت و آراسته که مسئول چیدمان یا قفسه‌چی است، کاظم را صدا می‌زند تا سروسامانی به قفسه‌های خالی چای و دم‌نوش‌ها بدهد. سبد خرید زن و شوهر جوان، به پشته‌ای از اجناس جورواجور می‌ماند که تلق و تولوقِ چرخ‌های سبد فروشگاهی، هراس فروریختنش را به فکر و جان آدم می‌اندازد. مرد جوان نگاهی به ساعت تلفن همراهش می‌کند و می‌گوید: «زودباش؛ تا یک ساعت دیگه باید برم سرکار. وقتی نمونده.»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید