پدرم در راهپله اذان میگفت
ما نماز را به جماعت میخواندیم. پدرم میرفت در راهپله اذان میگفت و عمه و خانم برادرم که در طبقات دیگر زندگی میکردند به خانه ما میآمدند و همه به او اقتدا میکردیم.
خاطرات خوشی از این نمازها در ذهنم مانده که آرزو میکنم کاش برای فرزندانم هم این خاطرهها رقم میخورد.گاهی میرسیدیم خانه و گرسنه بودیم و دلمان میخواست اول غذا بخوریم، با خنده بهمان میگفت من نماز را حفظم! خیلی زود میخوانم! و الحق هم زود میخواند تا ما بچهها اذیت نشویم.