• سه شنبه 11 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 21 شوال 1445
  • 2024 Apr 30
سه شنبه 1 اسفند 1402
کد مطلب : 218970
+
-

به من‌گفت خیال نکن با یک مهندس ازدواج می‌کنی!

خاطرات کمتر شنیده شده از زندگی با مردی سیاستمدار و مبارزی انقلابی به روایت بانو سيده بهیجه حسینی‌

گفت‌وگو
به من‌گفت خیال نکن با یک مهندس ازدواج می‌کنی!

 شهره کیانوش‌راد

«زندگی ساده‌ای خواهیم داشت. حاضر نیستم حقوقم را صرف زندگی راحت بکنم.» این جملات از طرف خواستگاری که دانشجوی رشته مهندسی برق بود چنان صادقانه بیان شده بود که سيده بهیجه حسینی تصمیمش را گرفت تا به احمد توکلی، جوانی که سری پرشور از مبارزه علیه رژیم شاه داشت جواب مثبت بدهد. او می‌گوید: «وقتی از اهدافش مطلع شدم یقین داشتم انتخاب این نوع زندگی جهاد در راه خداست و می‌خواستم من هم در این راه شریک ‌شوم.» برایش نوشتم: «من یک مسلمانم و مسلمان جز از خدا نمی‌ترسد. تسلیم رضای خدا هستم.» خاطراتی کمتر شنیده شده از زندگی با مردی سیاستمدار و مبارزی انقلابی را در گفت‌وگو با سيده بهیجه حسینی مرور کرده‌ایم.

خودم را شریک مبارزات انقلابی می‌دیدم
همان موقع خواستگاری، صادقانه شرایط بعد از ازدواج را برایم ترسیم کرده بود. من هم عاقلانه در این راه قدم گذاشتم. دوری از حاج‌آقا در زمان زندان یا زندگی با مردی که مبارز و انقلابی بود به‌نظرم هیچ‌کدام سخت نبود، چون خودم را شریک می‌دانستم در جهادی که حاج‌آقا برای پیشبرد اهداف انقلاب شروع کرده‌ بود.
راستش برای خودم ثواب قائل بودم و خود را شریک تمام کارهای خوب او می‌دانستم. اگر اعتقادی به مبارزه علیه رژیم شاه نداشتم باید با خودم می‌جنگیدم، اما همیشه احساس همراهی داشته و دارم. صبر در راه جهاد را یک قدم از مراحل رشد خودم می‌دیدم و از اینکه در این راه شریک بودم خوشحالم.

ممکن است اعدام شوم!
همان ابتدای دفترچه نوشته بود: «قصدم از نوشتن این نامه خواستگاری از توست.» بعد هم در هر صفحه شرح‌ حالی از خودش و اعتقاداتش را نوشته بود: «مقلد آیت‌الله خمینی هستم و تا الان هم یک‌بار دستگیر شده‌ام، اما پدر و مادرم خبر ندارند. احتمال دارد باز هم دستگیر شوم. خیال نکن با یک مهندس ازدواج می‌کنی. ممکن است از دانشگاه اخراج شوم. ممکن است اعدام شوم.»  حرف‌های خود را با استناد به آیه قرآن و حدیث نوشته بود. درباره سبک زندگی هم نوشته بود: «زندگی ساده‌ای خواهیم داشت. حاضر نیستم حقوقم را صرف زندگی راحت بکنم درحالی‌که مردم فقیرند. به همه اینها فکر کن و...» حتی درباره تربیت بچه‌ها هم نوشته بود. یک صفحه نظراتش را نوشته و صفحه مقابل را سفید گذاشته بود تا من نظرم را بنویسم. من همه صفحه‌ها را سفید گذاشتم. فقط صفحه آخر نوشتم: «من یک مسلمانم و مسلمان جز از خدا نمی‌ترسد. من تسلیم به رضای خدا هستم.» چیز دیگری اضافه نکردم و دفتر را به خواهرش تحویل دادم. این نوع خواستگاری را هم باید به‌حساب کارهای انقلابی حاج‌آقا گذاشت.

خواستگاری غیرمعمول
ماجرای ازدواج ما در زمان خودش خیلی خاص بود و فکر نمی‌کنم در دهه 40کسی با این شیوه به خواستگاری رفته باشد. من و برادر و مادرم همراه دایی، پسردایی و خانواده‌اش ‌در خانه‌ای که متعلق به پدربزرگم بود زندگی می‌کردیم. به همین دلیل رفت‌وآمد به خانه ما زیاد بود. احمدآقا، پسرخاله‌ام، به واسطه اینکه هم‌سن و سال برادرم بود همراه خاله و دخترخاله‌ها به خانه ما رفت‌وآمد داشت. ما بچه‌ها وقتی مهمان می‌آمد همه وقت‌مان را به بازی‌ دسته‌جمعی می‌گذراندیم. البته الان احمدآقا به شوخی می‌گوید: «تو چون کم‌سن و سال بودی در بازی‌های دسته‌جمعی نخودی به‌حساب می‌آمدی!» بزرگ‌تر که شدیم به‌دلیل تقید به حجاب، ارتباط‌ها کمتر شد. احمدآقا دانشجوی رشته برق شیراز شد و وقتی به بهشهر می‌آمد پاتوق‌ اصلی‌اش خانه‌ ما بود. من 16سال داشتم و مشغول تحصیل در مقطع دبیرستان نظام قدیم بودم. زمستان سال 1349به بهشهر آمد و دفتری 40برگ را به واسطه مادرم به من داد.

هدف‌مان مشترک بود؛ نیازی به قدردانی نداشتم
حاج‌آقا هنوز هم تاریخ عقدمان را در24 بهمن 1349 به یاد دارد. مهربانی و بزرگواری او در حق من حد و اندازه ندارد. در زندگی هیچ‌گاه منتظر خرید هدیه یا قدردانی از طرف او نبوده‌ام؛ چون هر دو برای دنیایی بهتر تلاش می‌کردیم. البته حاج‌آقا همیشه به من لطف دارند و از اینکه سر یا دست من را مقابل بچه‌ها ببوسد ابایی ندارد. همیشه محبت خود را به‌صورت کلامی ابراز می‌کند و من شرمنده می‌شوم. هدف‌مان مشترک بود و از نظر من نیازی به قدردانی یا خرید هدیه نبود.

همکلامی با حاج آقا، تفریح ساده و صمیمی ماست
اگر از من بپرسند تفریح شما در این سال‌ها چه بوده؟ پاسخم این است که هم‌صحبتی با حاج‌آقا. دوست داشتم حاج‌آقا اگر شده چند دقیقه زودتر به خانه بیاید تا بتوانیم با همدیگر صحبت کنیم. من به همان حضور اندک او هم راضی بودم. از اول ازدواج‌مان به من گفت هیچ‌وقت منتظر من نباش! معلوم نیست از خانه که بیرون می‌روم زنده برگردم، اما من همیشه منتظرش بودم و امیدوار زندگی کردم. امید درسی بوده که از او گرفته‌ام. اگر بخواهم به او لقبی بدهم می‌گویم: «سیاستمدار امیدوار».


 

این خبر را به اشتراک بگذارید