از هر زبان که میشنوم نامکرر است
سالها گذشت و گذشت و تاریخ، این خبرنگار کنجکاو و پرتلاش و خستگیناشناس که همه جهان را همیشه پرسه میزند، اکنون به مدینه آمده است. اینجا خبرهاست. مردی پس از 15 سال تنهایی و انزوا در غار حرا و تفکر در خلوت خاموش شبهای ستارهباران آسمان کویر، بر دامنه کوه آمده و پیام آورده است.
و تاریخ به این مرد مینگرد؛ به اینکه پس از 15 سال عزلت فریاد میکشد:ای مردم! بتهای خویش را بشکنید! از این لجنزار زندگی عفن و روزمرگی پلید به درآیید، پرواز کنید، این خدای پرشکوه که جامه آسمان را در بر دارد شما را
هر روز مینگرد تا از شما یکی از این مرداب برآید و بهسوی او پر کشد. ای مردم! در میان شما کیست که پیام مرا بشنود؟ کیست که اندکی از بار سنگین و سوزانی را که جانم را به ستوه آورده است برگیرد؟ مرا سبکبارتر کند... در میان شما کسی نیست که به یاری من بشتابد؟
و تاریخ آن گوشه ایستاده است و از دور مینگرد، گویی میگرید به سرنوشت این مرد، این در وطن خویش غریب و میخندد به این قوم، این مهاجران و انصار و از خود میپرسد آیا از میان اینان کسی پیش نخواهد آمد؟
ناگهان! تاریخ بر خود لرزید. برخاست. سرکشید. نزدیک آمد؛ درصف مقدم یاران. یک قدم جلوتر؛ به طرف جلو خم شد... این سلمان است! و بعد سلمان ماند. در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و«سلمان منا» شد و صاحب سرّ «پیامآور»شد و محمد با او، خود را در انبوه مهاجران و انصار، آن کوه سنگینی را که برسینهاش آوار شده بود سبکتر احساس میکرد.
* برگرفته از کتاب هبوط، نوشته دکتر علی شریعتی